یادداشت فاطمه معروفی
1403/10/11
این کتاب مال دختر داییم بود که داده بودش من بخونم همیشه بخاطر اینکه مامانم میگفت باید کتاب رو بهش برگردونم خیلیییی ناراحت بودم و خب روزی که کتاب رو داد به خودم انگار دنیاااا رو بهم داده بودن بس دوسش داشتم. هر وقتم میرسیدم به اون تیکهای که میرسید به سوهان و خوراکیا دلم آب میفتاد و گشنم میشد، چقدرم عصبی بودم از دست دزده جوری که دلم میخواست بزنمش و با خودم میگفتم آخه چرااااا یه آدم باید یه مرغ رو بدزده! خلاصه که با خودم درگیر بودم😁
(0/1000)
نظرات
1403/10/12
بعد جالب اینه که دزده کل ایران و رفت ولی نکرد مرغه رو بخوره و قال قضیه رو بکنه😂 @fatimahmrf
1
فاطمه معروفی
1403/10/12
1