یادداشت ملیکا خوشنژاد
6 روز پیش
4.0
26
حالا میفهمم چرا چارلز دیکنز نویسندهی موردعلاقهی ماتیلدای عزیز عزیزم بود. دیکنز و جهانش آشناست. انقدر فیلم و اقتباس از داستانهاش دیدیم و خلاصههای کوتاهشدهی داستانهاش رو خوندیم که خوندن متن کامل داستانهاش شاید برای خوانندهی امروزی خستهکننده بهنظربیاد، اما بعد از ماهها کلاسیک خوندن بهنظرم لذت بردن از این داستانها جز بحث سلیقه، نیاز به نوعی یادگیری هم داره، یادگیری بردباری و تلاش برای لذت بردن از مسیر و فرآیند و ریزهکاریها حتی وقتی میدونی که ته داستان قراره چی بشه. و صدالبته وقتی به ترتیب با آثار داستانی کلاسیک مواجه میشی، جایگاه منحصربهفرد هر نویسنده و نقش بزرگی رو درک میکنی که در تاریخ ادبیات داشته و تأثیری رو که هر کدوم با مواجهه کردن خواننده با مسئلهای که قبل از اون برخوردی باهاش نداشته، با گوشت و پوست و استخون درک میکنی. دیکنز در ادامهی آستین، شلی و خواهران برونته دریچهی جدیدی رو به فرهنگ و تاریخ کشورش باز میکنه که گرچه اشارههایی از اون رو در شلی و خواهران برونته هم دیده بودیم، هیچوقت در مرکز توجه نبود. دیکنز نه مثل یه بزرگسال بلکه از زاویهدید یک بچه از کودکی مینویسه و این کار رو با چنان هنرمندی و جادویی انجام میده که وقتی در فصلهای اول کتاب با پیپ همراه میشیم، واقعاً احساس میکنیم که یک بچه داره از نگرانیها و ترسهاش برامون میگه و سخته باور کنیم دیکنز تونسته چنین عمیق به تجربهی کودکی نزدیک بشه یا تجربههای خودش رو به یاد بیاره. دیکنز به طبقات اجتماعی و مسائل اقتصادی بهشکل بیسابقهای توجه میکنه. البته که از حق نگذریم الیزابت گسکل هم در شاهکارش «شمال و جنوب» این کار رو بهزیبایی انجام داده و خواهران برونته بهویژه شارلوت و ان هم به این مسائل پرداختن؛ اما بحث کودکان کار هیچجا مثل دیکنز مشهود و دقیق نبوده. البته شاید در «آرزوهای بزرگ» این محور اصلی داستان نباشه. اولین نکتهی جالب دربارهی این کتاب عنوان طعنهآمیزشه. همهی ما در پی رسیدن و تحقق بخشیدن به آرزوهای بزرگ دیگری هستیم؛ جامعه، والدین یا کسان دیگری که دوستمان دارند یا دوستشان داریم. اما همیشه شکست میخوریم چون آنچه باید صادقانه در پیاش باشیم، نه آرزوهای بزرگ دیگری، بلکه رسیدن به خود حقیقیمان است و پیپ این درس ساده و در ظاهر کلیشهای را با پشت سر گذاشتن تجربههای دردناکی یاد میگیرد. پیپ گرفتار آرزوهای بزرگ دیگران است، خواهرش، مگویچ، خانم هاویشام، استلا. اما هیچوقت به آنچه خودش میخواهد توجهی نکرد و تنها کسانی که صادقانه سعی داشتند نشانش دهند که در جستوجوی حقیقت شخصی چه لذتی نهفته است (جو و بیدی) تنها کسانی بودند که پیپ رهایشان کرد. خانم هاویشام یکی از درخشانترین و بهیادماندنیترین شخصیتهای ادبیات انگلستان است. فکر کنم همگی دورانی را پشت سر گذاشتهایم که در آن اغلب از سوی مادرانمان «خانم هاویشام» لقب گرفتهایم. در دنیای خانم هاویشام زمان از حرکت بازایستاده. خانم هاویشام هم نمیتواند خودش را از بند گذشته و آرزوهای بزرگ دیگری خلاص کند و نهتنها خودش را پوشیده در لباس عروسی و محبوس در خانهای تاریک از زندگی و روشنایی محروم میکند، بلکه تمام تلاشش را میکند تا این کار را با استلا و حتی پیپ هم انجام دهد و در نهایت فقط وقتی استلا که هرگز تحت تربیت خانم هاویشام روشنایی و محبت را درک نکرده است به او پشت میکند، متوجه میشود عمرش را چطور بر باد داده است. مگویچ شخصیت عجیب دیگری است که اولین خاطرهای که از «وجود» داشتن خودش دارد برمیگردد به وقتی که داشت در بازار از شدت گرسنگی شلغم میدزدید. هویت مگویچ حول محور بیارزشی و گرسنگی و دوستنداشتهشدن شکل گرفته است. برای همین تعجبی ندارد وقتی بعد از آن همه بدبختی در تبعید به پولوپلهای میرسد، آنقدر برای خودش ارزش قائل نیست که حتی با پولش کار کوچکی برای خودش بکند و آن را تمام و کمال وقف پیپ میکند. مگویچ که یک کودک کار بوده است، تا ابد قربانی سیستم فاسدی میشود که تمام فرصتهای دوستداشتهشدن را از او گرفته بود. اما جو و بیدی، تنها شخصیتهای حقیقی و صادق و دوستداشتنی کتاب که از اول تا آخر، صادق باقی ماندند و ظاهراً در پی آرزوهای بزرگ هیچ کس دیگری نبودند، شخصیتهای محبوب و عزیز من بودند و گاه با حرفهایشان قلبم را چنان میلرزاندند که میدانم تا مدتها فراموششان نخواهم کرد. آقای دیکنز عزیز، ممنونم بابت این شخصیتهای بهیادماندنی و جالب و دوستداشتنی.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.