یادداشت عینکی خوشقلب
دیروز
ارمیا را یک روزی از سیزده چهارده سالگی وقتی که هیچکاری نداشتم از کنار تخت برادرم برداشتم و خواندم. بیهیچ مقدمهای. گمان کنم همان موقع هم تا آخرش رفتم و برای همیشه به یکی از کتابهای محبوبم تبدیل شد. داستان از آخرین نگاه ارمیا به مصطفا آغاز میشود. صفحهی بعد خمپاره به سنگر آنها میخورد و مصطفا شهید میشود به خیال ارمیا، مصطفا آخرین شهید جنگ است چون خیلی زود جنگ به پایان میرسد. باقی داستان ماجرای بازگشت ارمیا به شهر است، شهری که با آن غریبه است. کاری ندارم که امیرخانی بعدتر با ارمیا چه میکند ولی ارمیا برای من در پایان همین کتاب به پایان میرسد. مثل یک ماهی. "خشم عجز تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند." باقی داستان شرح سرگشتگی ارمیا است. از دانشگاه به معدن از معدن به جنگل و مخاطب، حتی مخاطبِ جوان بعد از جنگ، که جبهه را درک نکرده، این سرگشتگی را میفهمد. (گمان نمیکنم خودِ امیرخانی هم جنگ را دیده باشد). شخصیت ارمیا، لطیف و دوستداشتنی است آن قدر که امیرخانی نمیتواند دست از سرش بردارد. در بیوتن میآوردش و یک بار در رهش از او استفاده میکند. ارمیا از امیرخانی جلوتر میرود. توی صفحات آخر آن کتاب برای همیشه زنده است. زیر دست و پا. در فنا.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.