یادداشت روشنا
1403/5/8
نبوغِ جنونآمیز یا جنونِ آمیخته با نبوغ؟ این نمایشنامه بیش از هرچیز تاثیر پذیرفته از تجربیات خود استریندبرگه. تجربه جنون و نبوغِ همزمان و زندگیِ خانوادگی. استریندبرگ در جوانی پزشکی خونده بود و برای همین انقدر خوب میتونست در حالات مختلف خودش و دیگران کاوش کنه. با این که استریندبرگ پزشکی رو رها کرد، اما باز هم به کارهای علمی مشغول بود و به خصوص به تئوری هیپنوتیزم بورنهایم علاقهمند بود. او مقالهای به نام جنگ مغزها: The battle of th brains نوشت و در این مقاله قابلیت انسان در تلقین افکارش به دیگران رو مورد بررسی قرار داد. در نمایشنامه پدر هم این موضوع رو میبینیم که لارا که میدونست سروان استعداد جنون داره، افکارش رو به سروان القا میکنه و عاقبت موفق به دیوانه کردنش میشه. آیا کتاب درمورد رنج مردان بود؟ بعضی قسمتهاش قابل بسط به اکثر مردان بود ولی بعضی جاهاش هم تجربه شخصی خود نویسنده است و نمیشه گفت رنج همه مردانه. خیلی بده که مرد تمام عمرش رو برای رفاه خانوادهاش بذاره و در آخر ببینه که این خانواده کمترین تعلقی بهش نداره و فقط به چشم ابزار بهش نگاه میکرده. همینطور این کلیشه که مردان احساسات کمتری از زنان دارن و به اندازه اونا رنج نمیکشن :( در این نمایشنامه هم نمادهای مختلفی حضور داره. آدولف، پدر داستان، افسر نظامیه و نماد خشونت و داشتن قدرت در جامعه است. اما قدرت دیگهای هم وجود داره که سروان ازش بیبهره است و اون قدرتِ داشتنِ فرزند و ادامه زندگیِ روح فرد، در فرزنده. در اینجا داشتن فرزند به عنوان ادامه داشتن زندگی پس از مرگ عنوان میشه و در این نوع از قدرته که سروان شکست میخوره. قطعاً کارهای لارا اشتباه بود، اما نمیشه این رو هم نادیده گرفت که سروان با وجود دوست داشتن همسرش، بهش میگفت که حقی در خصوص بچهها نداره و اختیار بچه به دست پدرشه. خب تحقیر یک زن بدین طریق هم کار شایستهای نیست و همون طور که کارهای لارا جنون نهفته در سروان رو بیدار کرد، تحقیرهای سروان هم خشونت و شیطانصفتی لارا رو بیدار کرد. به نظرم در کتاب انقیاد زنان این موضوع خیلی خوب تشریح شده. ج.ا.میل میگه: "زن اگر نتواند در مقابل قدرت مطلق مرد عملاً به مبارزه برخیزد، دست کم میتواند انتقام بگیرد؛ او نیز میتواند زندگی را بر مرد جهنم کند، و با توسل به این قدرت امتیازهایی را به دست آورد که حق اوست و نیز امتیازهایی را طلب کند که نباید. اما این ابزار حمایت از خویش، که شاید بتوان روش زنان سلیطه یا بددهن نامیدش، عیب بسیار بزرگی دارد، و آن این است که آن را فقط علیه ضعیفترین سلطهگران میتوان به کار گرفت و از قضا در اختیار کسانی است که از همه کمتر به آن نیاز دارند... زنان نرمخو هرگز نمیتوانند از چنین ابزاری استفاده کنند و زنان فرهیخته از توسل به آن عار دارند. و از سوی دیگر شوهرانی که در برابر چنین اسلحهای سر تسلیم فرود میآورند مردان نرمخوتر و بیآزارتری هستند که حتی اگر تحریک شوند، باز هم چندان تمایلی به اعمال قدرت از طریق خشونت ندارند... اما نه در این امور و نه در امور خانوادگی، سلطه زن نمیتواند فقدان آزادی را جبران کند. سلطه زن در غالب موارد او را در عرصههایی صاحب نفوذ میسازد که در صلاحیت او نیست، و با وجود این او را در مقامی قرار نمیدهد که از حقوق واقعی خود دفاع کند... وقتی زن وجودش در وجود مرد مستحیل شده باشد، وقتی او ارادهای از خود نداشته باشد (یا دست کم بکوشد به شوهر خود بقبولاند که ارادهای از خود ندارد) و در همه اموری که به هر دوی آنها مربوط است یکسره مطیع اراده شوهرش باشد، و وقتی که تمام زندگی زن در این خلاصه شود که عواطف و علائق شوهرش را پاس بدارد، در چنین وضعیتی ممکن است یکی از لذات زن این باشد که به طریقی، در اموری بر رفتار شوهر تاثیر بگذارد که مربوط به او نیست و او صلاحیت پرداختن به آنها را ندارد و چه بسا قضاوتش درباره آنها یکسره بر مبنای پیشداوری و تعصبات شخصی باشد؛ و البته در چنین شرایطی، زن به احتمال بسیار مرد را از راه صواب دور خواهد کرد." پ.ن: باز هم جا داره بیشتر درمورد این نمایشنامه بخونم.
(0/1000)
روشنا
1403/5/14
1