یادداشت هانیه
1400/6/27
با این که راهنمای مردن با گیاهان دارویی اولین اثر داستانی عطیه عطارزاده است، به گواهی جوایز متعددی که گرفته میتوان گفت از بهترین داستانهای چند سال گذشته به شمار میآید. کتاب با نقل قولی از ابن سینا آغاز میشود: «مرگ آن است که نَفس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد.» در ادامه با دختری هفده ساله آشنا میشویم که در کودکی به علت فرورفتن گیاه عاقرقرحا در چشمش نابینا شده و با مادرش در دروازه دولت تهران زندگی میکند. پدر دختر، که از مبارزان چپ بوده، پس از کوچ خانواده از خوی به تهران، آنها را رها میکند و به آلمان میرود. به این ترتیب مادر و دختر سالها در انزوا زندگی میکنند و با ساخت و فروش گیاهان دارویی روزگار میگذرانند. تمام دنیای داستان محصور در خانه است چرا که شخصیت اصلی فقط دو بار پا به دنیای بیرون از خانه گذاشته و اساسا بهخاطر منع مادرش و ترسهای خودش توانایی برقرار کردن ارتباط با فضای بیرون چهاردیواریای را که درآن محبوس است ندارد. گویی خواننده در مغز دختری نابینا گیر افتاده باشد. مغزی پر از ابهام و در عین حال منحصر به فرد و شگفتانگیز. -«میگوید هیچ چیزی آن بیرون ارزش جنگیدن و به دست آوردن ندارد، چرا که در عمل نمیشود هیچ چیز را آن بیرون مال خود کرد.» -«میگوید آن بیرون همه چیز پیوسته در حال از دست رفتن است و حسرت، تنها حس حقیقی آنجا ست.» در راهنمای مردن با گیاهان دارویی با اثری تماما توصیفی طرف ایم که سعی میکند مدلی از جهان شخصیت اصلی را نمایندگی کند؛ مدلی ظریف ، جزئی و پر از استعاره. نویسنده به خوبی توانسته با استفاده از تجارب سینماییاش تصاویری بدیع، جالب و مخصوص همین داستان و همین فضا خلق کند. ارجاعات متعدد به آثار گوته، کافکا و فلوبر ممکن است مخل روند خوانش مخاطبی که آشنایی کافی با آنها ندارد باشد، از دید من این تنها اشکال چشمگیر کتاب است. آرامش و سکون عجیبی که در تمام فصول (به جز فصل آخر) جاری ست خواننده را دعوت میکند که با طمانینه روی هر جمله مکث کند. این طور به نظر میرسد که عطارزاده تمام سعی خود را کرده که هر جمله را به بهترین نحو بچیند و مناسبترین واژهها را برای انتقال مفهوم به کار بگیرد. نتیجهی این به خدمت گرفتن وسواس در نویسندگی برای من شدیدا دوستداشتنی ست. راستش را اگر بخواهید، تا قبل از راهنمای مردن با گیاهان دارویی چشمم از نویسندگان دهههای اخیر ایران آب نمیخورد، فکر نمیکردم مثلا در پنجاه سال آینده کسی بتواند دربارهی این سالها چیز بخصوصی بگوید یا حداقل توصیف منسجمی ارائه دهد، الان اما قضیه فرق کرده. آرزومند ام، از ته ته قلبم آرزومند ام داستانهای امیدوارکننده و ساختاریافتهی بیشتری از نویسنگان جوانِ این روزها بخوانم. -«هروقت گرفتار افکار دردناکى مى شوم که مثلا چرا بورخس نیستم و تا کى باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقى از ساقه و کوبیدن گل زر هاون کنم، یاد این حرف مادر مى افتم که اگر یاد بگیرم معناى همین کارهاى کوچک را بفهمم، زندگى حقیقى یا همان چیزى که روحِ سارى در جهان مى نامدش، درونم به راه مى افتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعت ها بىحرکت گوشه اى بنشینم، در بودنم روى زمین و حتا کوبیدنِ رازقى در هاون، در روحى شریکم که بورخس هم بخشى از آن است و آن وقت، من بورخسم.»
(0/1000)
نظرات
1400/9/3
چقدرزیبانوشتید:) دوست داشتم بفهمم کتاب در چه مورد است. الان بیشتراز این عایدم شد.انگار برای لحظاتی کتاب را زندگی کردم.
1
1
هانیه
1403/8/19
0