یادداشت
1403/4/5
4.5
1
«اینطوری شد که سیب روی دستمان ماند...» یادت میآید پشت در خانهتان آنقدر حرف میزدیم که زمین میچرخید و خورشید غروب میکرد؟ توتها میریختند و خاک از خونشان سرخ میشد. برفِ پاخورده محو میشد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی در را میبستی سرِ من لای در میمانْد و قطع میشد و بدنم به خانه میرفت؟ سرم با خوشنودی سر تو را گرم میکرد و تنم دل مادرم را که منتظرم بود، خوش. یادت میآید زیر باران بستنی خوردیم؟ باران ظرفهای خالی بستنی را که گذاشته بودیم لب باغچه شست و باران-بستنی از ظرفها شرّه کرد و مورچهها جشن گرفتند. ملکهٔ مورچهها از شکاف باغچه بیرون آمد و تا کمر برابر تو خم شد چون بستنیها را با آخرین پنجاه تومانیِ ته جیب تو خریده بودیم. یادت میآید اولین روز تابستان در حیاطتان بالماسکه برگزار کردیم؟ پری جنگل و فرشتهٔ مقرب و شاهزادهٔ لاتینی و آقای بانکدار و دختر کودکستانی دور هم جمع شدند و حباب صابونی که داشتیم تویش چرخ میخوردیم و شادیبازی میکردیم تا آخرش نترکید. شب در همان کرهٔ شفاف خوابیدیم. هر کداممان سرش را روی پای آن یکی گذاشت و بال پری و فرشته را روی خودمان کشیدیم. یادت میآید دنبالم از پلههای منبع آب بالا نیامدی؟ همان پایین ماندی و من را تماشا کردی که از بیستویک، بیستودو، بیستوسه پله بالا رفتم و بر فرازشان ایستادم و از آنجا پرندههای کوچهٔ ارغوان را صدا کردم. یک کلاغ، یک گنجشک، یک مینا و یک عقاب پروازکنان به سمتم آمدند. گنجشک روی کتف راستم لانه ساخت. کلاغ توی موهایم. مینا روی زبانم و عقاب در چشمم. کلاغ قارقار کرد، گنجشک جیکجیک و مینا بهتر از داوود آواز خواند تا همهٔ پرندههای کوچهٔ ارغوان آمدند و گوشههای لباس تو را به منقار گرفتند و بالایت آوردند. تو با کلاغ هملانه شدی و ما تا آخر تابستان همانجا ماندیم. یادت میآید نرگسها را لای نمک گذاشتی تا خشک شوند چون نمک سنگین بود و روی گلبرگهای ظریف نرگس خوب مینشست و صافشان میکرد؟ با نرگسها و مریمها کارت تبریک ساختیم و برای ستارهٔ هالی فرستادیم تا یادش نرود هفتادوچهار بهار بچهها منتظرش میمانند تا یک شب افتخار دهد و از کنار زمین رد شود. ... میتوانم تا روز آخر دنیا از تو بپرسم که یادت میآید؟ ماجراهایمان را، روزگارمان را، جادههای پرپیچ و خممان را... اما پرسیدن ندارد. چون یقین دارم که تکتکشان را «یادت میآید.» *** از صفحهٔ دوم کتاب اشکهایم سرازیر شده بود و داشتم اسمها را توی سرم ردیف میکردم: باید یکی برای رعنا بخرم، یکی برای معصومه، یکی برای فاطمه... اگر کتاب مال مهدیه نبود قطعاً یکی هم برای او میرفت در سبد خریدم! اما بیشتر از هر کس و پیشتر از هر کس، باید یکی برای حانیه بخرم. برای همان کسی که سیویک سال است همهچیز را یادش هست.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.