یادداشت

مرگ به وقت بهار
        فصل اول از همه وحشتناک‌تر بود...
بعد بهتر‌ شد، شاید هم من کم‌کم به فضاش عادت کردم...

به قول مترجم در یادداشت اول کتاب «ما با داستانی دیستوپیایی طرفیم» یک روستای عجیب که روی رودخانه بنا شده، مردمانش گوشت اسب می‌خورند، در حلق افراد رو به موت سیمان می‌ریزند و جنازه‌ها رو توی درخت دفن می‌کنند... و نویسنده هم تمام این‌ها رو با جزئیات کامل برامون تصویر می‌کنه :))))

اواسط خواندن کتاب‌ که بودم، یک‌شب به دوست عزیزی گفتم که اگر فلان کار رو نکنی مغزت کپک می‌زنه.
گفتم «شب تا صبح کپک‌ها می‌مونه تو کله‌ت 
شاید کرم هم بذاره... یا عنکبوت...»
و اونجا بود که فهمیدم کتاب کاملا تاثیر خودشو روی مغزم گذاشته :))))

در نهایت کتابی نیست که به هرکسی و در هر شرایطی پیشنهادش بدم. اما از شرکت در چالش اخیر بهخوان و خوندن و تجربه‌ی این فضا ناراضی نیستم.
      
325

31

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.