یادداشت امیررضا سعیدی‌نجات

                بسم الله

انسان ساده دل و بی پیرایه و صادق، همان ابلهی است که در دوران دو رویی و تزویر و حاکمیت زر، نه تنها باید به کلینیک‌های روانشناسی فرستاده شود بلکه باید خطر ظهور چنین شخصیتی را با بلندگو در جای جای شهر فریاد زد و با او همچون بیمار جذامی برخورد کرد، چرا که چنین شخصی را هر انسان شریفی! بی‌شک و بدون اندکی درنگ، مضر برای جامعه می‌داند، او هر لحظه ممکن است فاجعه‌ای انسانی! رقم زند، فاجعه‌ای ضد بشریت! اصلاً او، خودِ بمب اتم است و قدرت تخریبش بیش از آنچه در هیروشیما منفجر شد، است. گویی پرنس میشکین زائده‌ای خطرناک و یا غده‌ای سرطانی است که روسیه قرن نوزدهم باید او را به مانند زباله‌ای از خود دور کند و چنین نیز می‌کند و این خود بزرگترین نقد داستایفسکی به جریانات قرن ۱۹ روسیه است.

این بار پدر ریش بلند روس، برای عاشقانش، که همان نوادگان و فرزندان معنوی‌اش هستند، قصه شبانه زیبای دیگری  تعریف کرده است. قصه‌ای هزار و یک شب. قصه‌ای که در همه آن، نیروی سیاهی، غلبه‌ای چشمگیر دارد و برای اینکه به نور، چشم بدوزی ،فقط باید یک نفر را در طول این هزار و یک شب تماشا کنی، پرنس میشکین.

داستان از اینجا شروع می‌شود که پرنس میشکین، تنها بازمانده یک خاندان اشرافی ورشکسته که در نوجوانی، تحت سرپرستی خیّری برای معالجه افسردگی عصبی‌اش به سوئیس رفته، پس از مدتی طولانی و در حال بازگشت به وطن، با دو مسافرِ در کوپه قطار آشنا می‌شود. این دو مسافر اطلاعاتی پیرامون روسیه به او می‌دهند. او در بدو ورود به خانه یکی از فامیل‌های بسیار دورش می‌رود، همه احساس می‌کنند که او برای اخاذی و یا گرفتن پولی به خانه آن‌ها رفته است اما...

داستان به اندازه کافی طولانی است و داستایفسکی با صبری شگفت و موشکافانه، زندگی تک‌تک شخصیت‌های داستانش را برایمان تعریف می‌کند. اما نخ تسبیح همه این شخصیت‌ها طمع است و پول و شرکت در مسابقه‌ای عجیب برای فرورفتن در عدم انسانیت...
طبیعی است که در چنین داستانی کسی که به دنبال این ویژگی‌های سترگ! نباشد، ابلهی بیش نیست. شخصیت‌های داستان، به میزان انسانیتی که از ایشان برجای مانده به او (پرنس میشکین) نزدیک شده و برای او دل می‌سوزانند و اینجاست که ابلهِ داستان ما به عنوان سنگ محک انسانیت، قابلیت خود را بروز می‌دهد.

بیش از این درباره ابله نمی‌دانم و نمی‌توانم بگویم.
اما زیباست که شخصیت اصلی داستان ما، حتی در برگزیدن عشق نیز، خود را به کناری می‌نهد و پای بر نفس می‌گذارد و معیارهایی نو به مخاطب ارائه می‌دهد، معیارهایی که نَفَس خواننده را در سینه حبس می‌کند و حقیقتا او را با شگفتی مواجه می‌کند.
او (پرنس میشکین) چقدر در میان دیو صفتان، که نه، بلکه دیوان پیرامونش می‌درخشد. چرا که او در این شهر ظلمانی انسان را برای همه به ارمغان آورده است.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست

آری به راستی، در شب ظلمانی روسیه، داستایفسکی به تنهایی می‌زیست، اما لحظه‌ای درنگ کرد، با خود اندیشید، که من خالقم، خالق کلمات، بهتر آن است که با این ابزار، خود را از تنهایی برهانم. پس ابله را آفرید...
        
(0/1000)

نظرات

خیلی زیبا و از دید متفاوتی به داستان نگاه کردید
عالی بود واقعا 👌
ولی درمورد اتفاقات آخرش نظرتون رو نگفتید 
3
عرض کردم، فکر می‌کنم نوشته‌های داستایفسکی برخلاف بسیاری نویسنده‌های دیگر پایان بندی شاهکاری لزوماً نداره بلکه آنچه شاهکار داستایفسکی هستش خلق لحظات و انسان‌های نفس‌گیر در طی داستان هستش که خودش به اندازه هزارتا پایان بندی جذاب می‌ارزه... به نظرم خیلی شاهکار نبود 
من پایان داستان رو دوست داشتم
نمیگم شاهکار بود، میگم متفاوت بود!
انگار  انتخاب، صرفا راضی کردن خواننده نبوده
ولی در طول داستان با همه‌ی شخصیت ها مشکل داشتم 😅
تصمیماتشون، دوگانگیشون، بدون ثبات بودنشون و..
@ar_saeidi 
به خصوص همسر یپانچین به شدت دوقطبی دیوانه‌ای بود
@zahra_rsd