یادداشت مطهره آل‌مجتبی

        تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. 
ص 109
.
.
همیشه گفتن که پایان همه داستانا خوش نیست!
قبول دارم ،ولی... این از پایان بد هم فجیع‌تر بود. 
جگرم برای شخصی که حتی اسمشم نمی‌دونم کباب شد. سوخت و جزغاله شد. تبدیل به آتش خاکستر خاموش شد که هنوز آتش درون او سو سو می‌کنه و خطرناکه. 
آخه چرا... چرا... ناستنکا... حقش نبود. حداقل برای ساعتی که دل‌خوشش کردی و بعد آزردیش، ازت بیزارم!
اون به اندازه تمام سال‌هایی که زندگی کرد شکسته نبود که تو شکستیش...!
حقیقتاً... بد کردی... خیلی هم بد کردی...
نمی‌گم که نباید عشق اولت و انتخاب می‌کردی ولی، حداقل اون پسر و حتی لحظه‌ای امیدوار نمی‌کردی!
بیزارم، بیزارم، بیزارم ازت. 
      
485

40

(0/1000)

نظرات

ناستنکا به شکل فجیعی احساس نداشت.
یعنی چی که نمی دونی کدومو انتخاب کنی؟ 
تقصیر شخصیت اصلی بود که به اون مرده نامه داد😒
1

0

ناستنکا از همون شب اول گفته بود که عاشق من نشو. ولی خب، با این حال حق این و نداشت که دل پسره رو بشکنه، بعد شاد کنه و بعد دوباره بشکنه.
یکی از دردناک‌ترین شکستن قلب همینه که دقیقا همین کار و کرد. از ناامیدی به امید و بعد به ناامیدی.  

0

قشنگ بود که‌ .حداقل توی عمرش یک شب روشن داشت
1

0

درسته لحظاته قشنگی بود، ولی این حرف و قبول ندارم. حتی با این که تو خود کتاب خط آخر هم منظورش همین جمله بود.
می‌دونی، مثل این می‌مونه که به تو خوشمزه‌ترین طعم دنیا رو بدن بچشی و  بعد از اون دیگه حق و اجازه‌ش رو نداشته باشی که اون طعم رو دوباره امتحان کنی. مزه‌ی اون طعم تا آخر زیر زبونت می‌مونه و نمی‌تونی ازش دل بکنی. تازه اون هم اگر همه‌اش جلوی چشمات باشه و یا در نزدیکی تو باشه اون طعم رو  باز هم می‌خوای بچشیش، اما حق و اجازه این کار و نداری و این درد می‌شه رو قلبت. 
تو این لحظه آرزو می‌کنی که ای کاش اون طعم و نچشیده بودم که الان بابتش زجر بکشم.
البته این نظر منه. دیگران ممکنه نظرشون متفاوت باشه. شاید افرادی باشن که لذت یک‌بار طعم شیرین و بار زجر زیاد بعد اون رو قبول کنن. مثل پسر رمان ما.  

0