یادداشت مطهره آلمجتبی
5 روز پیش
تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. ص 109 . . همیشه گفتن که پایان همه داستانا خوش نیست! قبول دارم ،ولی... این از پایان بد هم فجیعتر بود. جگرم برای شخصی که حتی اسمشم نمیدونم کباب شد. سوخت و جزغاله شد. تبدیل به آتش خاکستر خاموش شد که هنوز آتش درون او سو سو میکنه و خطرناکه. آخه چرا... چرا... ناستنکا... حقش نبود. حداقل برای ساعتی که دلخوشش کردی و بعد آزردیش، ازت بیزارم! اون به اندازه تمام سالهایی که زندگی کرد شکسته نبود که تو شکستیش...! حقیقتاً... بد کردی... خیلی هم بد کردی... نمیگم که نباید عشق اولت و انتخاب میکردی ولی، حداقل اون پسر و حتی لحظهای امیدوار نمیکردی! بیزارم، بیزارم، بیزارم ازت.
(0/1000)
نظرات
4 روز پیش
ناستنکا به شکل فجیعی احساس نداشت. یعنی چی که نمی دونی کدومو انتخاب کنی؟ تقصیر شخصیت اصلی بود که به اون مرده نامه داد😒
1
0
3 روز پیش
درسته لحظاته قشنگی بود، ولی این حرف و قبول ندارم. حتی با این که تو خود کتاب خط آخر هم منظورش همین جمله بود. میدونی، مثل این میمونه که به تو خوشمزهترین طعم دنیا رو بدن بچشی و بعد از اون دیگه حق و اجازهش رو نداشته باشی که اون طعم رو دوباره امتحان کنی. مزهی اون طعم تا آخر زیر زبونت میمونه و نمیتونی ازش دل بکنی. تازه اون هم اگر همهاش جلوی چشمات باشه و یا در نزدیکی تو باشه اون طعم رو باز هم میخوای بچشیش، اما حق و اجازه این کار و نداری و این درد میشه رو قلبت. تو این لحظه آرزو میکنی که ای کاش اون طعم و نچشیده بودم که الان بابتش زجر بکشم. البته این نظر منه. دیگران ممکنه نظرشون متفاوت باشه. شاید افرادی باشن که لذت یکبار طعم شیرین و بار زجر زیاد بعد اون رو قبول کنن. مثل پسر رمان ما.
0
مطهره آلمجتبی
4 روز پیش
0