یادداشت زهرا سادات گوهری

        بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

چندین حالت وجود داره که یه کتابی تبدیل بشه به کتاب مورد علاقه ی شما. یا قبلا به اون کتاب علاقه و باهاش خاطره داشتید، یا اینکه کتاب رو به خاطر تعاریف متعدد خوندید و خودتون هم دوستش داشتید، یا اینکه خیلی اتفاقی خوندینش و بهش علاقه مند شدید و غیره. 
یه حالتی هم هست که کم پیش میاد. اون چه حالتیه؟ زمانی که کتابی که مورد علاقه ی شماست، جهان و دنیای مورد پسند شما رو خلق می‌کنه. منظورم اینه که شما توی تخیلاتتون دنیایی رو دارید که خیلی براتون ارزشمنده. دنیایی که پیچ در پیچ و سردرگمه. هر انسانی همچین دنیایی رو داره. یه دنیای امن و امان. و یکی از خوبی های کتابخوانی اینه که شما با خوندن یه کتاب، شاید، شاید، بتونید برای یه بار هم که شده کتابی رو بخونید که دنیاسازی‌ش شبیه دنیاییه که شما دوستش دارید، اون دنیا و منطقه‌ی امن خودتون. یا شاید هم بخشی از اون دنیا رو برای شما بازسازی بکنه.
این کتاب هم برای من اینطوریه و جز کتاب‌های مورد علاقه مه. دنیایی که نویسنده خلق می‌کنه برای من زیباست. 
سولویگ، شخصیت اصلی، شاهدختی که در تلاشه تا بفهمه کیه و چرا به اندازه ی خواهر زیباروش محبوب نیست، یا به اندازه‌ی برادرش، پادشاه آینده ی سرزمین شجاع نیست. شخصیت‌های خاکستری که امکان داره هر کدوم خائن از آب دربیان. دوستی‌ها و رابطه‌های قدیمی، خودخواهی و غرور آدم ها، افسانه‌ها و قصه‌ها، برف و بورانی که امکان داره باعث مرگ بشه و در عین حال در امان نگهت می‌داره، وحشی‌هایی که لطافت خودشون رو پشت نقاب ها پنهان کردن، یک کلاغ، و یک قصه گو، قصه گویی که به شاهدخت سولویگ کمک می‌کنه. همه‌ی این عناصر رو دوست دارم. با هر کلمه شاد می‌شم. همین. شاد می‌شم چون دنیای کتاب رو دوست دارم. شخصیت‌هاش رو دوست دارم. من هم سعی می‌کنم با اون‌ها از مرگ نجات پیدا کنم. من دنیای کتاب رو دوست دارم و برای همین خوندنش شادم می‌کنه. دنیای کتاب شاید بخشی از اون دنیای امن من باشه.
و بذارید بگم که خیلی خوشحالم معروف نیست. شاید تا حدودی احمقانه باشه حرفم. ولی من کتاب‌های ناآشنا رو خیلی دوست دارم، این کتاب‌ها به معنای واقعی کلمه یه منطقه‌ی امن هستن. کتاب‌هایی که دلم نمی‌خواد به کسی قرض بدمشون. معرفی‌شون کنم. مگه اینکه طرف مقابل خیلی برام عزیز باشه. تاکید می‌کنم، خیلی. این کتاب هم همین‌طوریه. خوشحالم معروف نیست. خوشحالم که هزاران آدم متفاوت نخوندنش. بعضی اوقات تعجب می‌کنم که خیلی‌ها فلان کتاب رو نخوندن، ولی اگه بگن این کتاب رو نخوندن، برام مهم نیست. و فقط در صورتی به کسی پیشنهادش می‌کنم که بتونه عمق داستان کتاب رو درک بکنه... کسی که این کتاب مثل من براش تبدیل بشه به یه دوست خوب. دوست ندارم که یه نفر بخونتش و بگه، آره، معمولی بود. دوست دارم اگر کسی می‌خونتش همون تجربه‌ای که من موقع خوندنش داشتم رو حس بکنه.
بگذریم. 
داستان راجع به دختری به اسم سولویگه. سولویگ شاهدخته. سولویگ برادر کوچکی داره که جانشین پدر و قاعدتا پادشاه آینده ست، و خواهر بزرگ تر زیبارویی که به خاطر حضورش کسی به سولویگ اهمیت نمی‌ده. پدر سولویگ، پادشاه هم که اگه بخوام صادق باشم، سولویگ رو آدم حساب نمی‌کنه. سولویگ در طول کتاب می‌خواد این رو بدونه: من کی هستم؟ جایگاه اصلی من واقعا چیه؟
حالا طی یه اتفاقاتی سولویگ و خواهر و برادرش و افراد مورد اطمینان پادشاه به قلعه‌ی دور افتاده ای کنار یک آب کند می‌رن. جنگی بین پادشاه و یه فرمانروای دیگه اتفاق افتاده که پادشاه برای حفظ جان بچه هاش اون هارو به اون قلعه می‌فرسته. ولی با ورود بِرسِرکِرها، افراد پادشاه که وحشی و به جنون شدید در هنگام جنگ معروفن، اتفاقات بدی میفته... و فرمانده ‌ی برسرکر ها هم هیک هست. و اون‌ها همراه با خودشون آلریک، قصه‌گوی‌ دربار رو هم به قلعه میارن. تا وقتی که خانواده و افراد پادشاه در قلعه حبس هستند، آلریک با سولویگ صحبت می‌کنه تا سولویگ تبدیل به یه قصه گو بشه. چون آلریک دو اصل مهم قصه گویی، حافظه و مشاهده رو در سولویگ دیده و به نظرش اون می‌تونه قصه گوی خوبی باشه. و سولویگ هم قبول می‌ کنه.
داستان شخصیت پردازی خیلی جالبی داره. طوری که نمی‌شه به هیچ‌کس اعتماد کرد. شخصیت‌ها همه خاکستری اند، در واقع تنها کسی که شاید کمی مورد اعتماد باشه راوی داستان، سولویگه. به نظرم به شخصیت‌های فرعی می‌شد اهمیت بیشتری داده بشه. ولی مسئله اینه که هر شخصیتی تاثیر خودش رو داخل داستان داره و صرفا عروسک های خیمه شب بازی نیستن.
من رابطه ی هیک و سولویگ رو دوست داشتم. حقیقتش به نظرم یه رابطه‌ی عجیب غریبی داشتن. 
شخصیت مورد علاقه م؟ فکر می‌کنم آلریک. آره. و همین‌طور هیک.  دو نفری که به سولویگ درس‌های زیادی دادند... چقدر نویسنده به این دو شخصیت خوب پرداخته بود.
توصیفات هم به اندازه و دوست داشتنی بود. در واقع جزئیات به شدت دقیق بود و من می‌تونستم همه‌ی صحنه‌ها رو داخل ذهنم تصور بکنم.
و روایت داستان هم جذابه. کسل کننده نبود و طوری بود که من برای خوندن ادامه مشتاق بودم. نویسنده بذر نگرانی رو در دل خواننده می‌کاره و به مرور پرورشش می‌ده.
ترجمه ی خانم نجف خانی هم واقعا فوق العاده و به شدت روان بود.
ولی یه چیزی بگم، این داستان ایراداتی هم داره عین هر داستان دیگه‌ای. دلیل تعریف و تمجید من از این کتاب، همونیه که در بندهای اول گفتم. دنیای دوست داشتنی ای برای من خواننده :) و امکان داره شما دوستش نداشته باشید.  ولی قطعا ارزش یه بار مطالعه رو داره. این دومین باریه که می‌خونمش و انشاءالله باز هم خواهم خوند...شاید در چندسال دیگه تا اتفاقات داستان کم کم از ذهنم فراموش بشه و دوباره موقع خوندن هیجان داشته باشم...
اولین باری که خوندمش، فکر می‌کنم ده سالم بود و یادم میاد چقدر شگفت زده شده بودم که یه کتابی، همچین دنیای دوست داشتنی ای رو به تصویر کشیده. 
      
1.4k

42

(0/1000)

نظرات

نرگس🐚

نرگس🐚

1403/9/15

عاشقانه این کتاب رو دوستدارم 🥲
1

1

خوشحالم که شما هم ازش لذت بردید:)) 

1

شما به قدری از کتاب تعریف کردید که واقعا کنجکاو شدم این کتاب رو بخونم.
1

1

خوشحالم یادداشتم باعث شده کنجکاو بشید برای خوندنش،
امیدوارم بخونید و دوستش داشته باشید❤ 

1

رآبین

رآبین

1403/11/23

ولی واقعا نباید آلریک اونجوری میمرد
1

1

کامنتتون یکم لو میده داستان رو 😁😅 

0