یادداشت Samira Words
1404/4/24
بالاخره این کتاب هم تموم شد:) نوع ادبیات خاص خودش رو داشت که برام جالب بود. حقیقتا یه جاهایی نتونستم دقیق منظور نویسنده رو متوجه بشم و ارتباط بگیرم، ولی ممکنه ترجمش اشکال داشته باشه یا شاید هم ایراد از خودم بوده اما در کل از خوندنش پشیمون نیستم واقعا. وقتی که داشتم این کتاب رو میخوندم با خودم فکر کردم که داستانش چقدر شبیه به اسمشه؛ بعضی قسمتها از دلنشینیاش ذوق میکردی و بعضی قسمتها هم دوست داشتی بهخاطرشون زانوی غم بگیری و باهاشون همزادپنداری کنی. و اما درباره پایانش... با اینکه از قبل اطلاع داشتم که قراره چجوری تموم بشه باز هم شگفتزده شدم. مثل خیلی از افراد دیگهای که این کتاب رو خوندن از ناستنکا نفرت عجیبی پیدا کردم اما هنوز هم احساس میکنم پایانش چیز دیگه ای جز این هم اگه میشد درست نبود. عشق راوی به ناستنکا (که درکل کتاب حتی به اسم خودش هم اشاره نکرده بود) خیلی خیلی عمیقتر و حتی واقعیتر از اون شخص دیگه بود. اما ناستنکا به قول خودش "کودکصفت" بود که درکی از معنای حقیقی عشق نداشت. مادربزرگش هم بارها این موضوع رو بهش گوشزد کرده بود. در واقع ناستنکا با اولین جنس مذکری که در زندگی خودش دیده بود قول ازدواج گذاشته بود؛ درحالی که راوی نسبت به ناستنکا پختهتر و دنیا دیده تر بود. درآخر کتاب هم اوج وفاداری و شخصیت خودش رو نشون داد. من فکرمیکنم که اگه راوی و ناستنکا آیندهشون کنار هم بود، همچنان عشق ناستنکا به مرد دیگه باقی میموند و نمیتونستن با همدیگه خوشبخت باشن؛ چون شک و تردید همیشه براش باقی میموند و اگه فرصت دیگهای پیدا میکرد بازم به اون مرد مستأجر برمیگشت. مطمئنم راوی بعد از این ماجرا و گذشت کمی مدت زمان زندگی بهتری خواهد داشت.
(0/1000)
نظرات
1404/4/26
درسته،همه مون از ناستنکا متنفر میشیم، ولی اگه خودمون جای اون بودیم، تصمیم منطقی تری نمیگرفتیم:)
1
2
Samira Words
1404/4/26
1