یادداشت معصومه 🦢
دیروز
یاد این شعر مولانا افتادم: «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ، برای هیچ، بر هیچ مپیچ دانی که پس از مرگ چه ماند باقی؟ عشق است و محبت است و باقی همه هیچ...» این شعر برای من انعکاس کاملی از روایت داستان «مرگ ایوان ایلیچ» بود؛ داستان یک کارمند دادگستری که بهخاطر بیماریای لاعلاج، هر روز به مرگ نزدیکتر میشه. نویسنده با دقت، درد و رنج ایوان و نگاه او به مرگ را به تصویر میکشد. اوایل داستان، برایم کمی مبهم و گنگ بود و نتونستم بهخوبی ارتباط بگیرم، اما از فصل دوم به بعد، داستان برایم روشنتر شد و شخصیتها را بهتر شناختم. ولی ترجمهی کتاب دشوار بود؛ و یه جاهایی مفهوم رو با کلمات مختلف تکرار میکرد که خوندن سخت میشه.
(0/1000)
زینب
دیروز
1