یادداشت ملیکا خوشنژاد
بیشتر از اینکه احساس کنم داشتم «کتابی» از سیمون دوبوورار میخوندم، احساس میکردم دارم نوشتهای از دفتر خاطرات یا حتی شاید اگه زمان ما بود، توی وبلاگ شخصیاش میخوندم. ماجرای این کتاب بسیار کوتاه، برمیگرده به یک ماهی که مادر بووار در بیمارستان بستری میشه، متوجه میشن سرطان داره، عملش میکنن و بعد از یه ماه درد کشیدن میمیره. واقعهای که در زندگی هر یک از ما احتمالِ تجربه کردنش در افراد نزدیک و دورمون خیلی ملموسه. پروسهی بیهودهای که بدون شک به مرگی شاید «نه چندان آرام» میانجامه. اوایل کتاب احساس میکردم بووار با کمی فاصله داره ماجرا رو تعریف میکنه. انگار نه انگار که این اتفاق برای مادرِ خودشه که داره میافته. انگار چندان براش فرقی نداشت. اما هرچی جلوتر رفت هم شیوهی نگارش قابلدرکتر شد و هم حتی دلایلی که سیمون از این نوع نحوهی برخورد با ماجرا داشت. تمام مدتی که این کتاب رو میخوندم قلبم سنگین بود و خیلی عجیبه برام واقعهای تا این حد معمولی و پیشپاافتاده (از این لحاظ که زیاد باهاش مواجه شدیم و برامون دیگه چندان عجیب نیست) میتونه همچنان انقدر برامون تکاندهنده باشه و آزارمون بده. مرگ هیچوقت تکراری نمیشه انگار - حالا میخواد به هر شکل که باشه.
6
(0/1000)
نظرات
سیمون دوبوار یک شخصیت عجیبه. هیکل درشت و قد خیلی بلندش اونو مردانه میکنه و در نوجوانی هم به این خاطر مسخره میشده.شوهرش سارتر برعکس او قد کوتاه و هیکل ظریف داره که باز او هم در نوجوانی به خاطر هیکل زنانه مسخره میشده. این دو در دانشکده فلسفه با هم آشنا میشن و ازدواج میکنند اما مشکلات روحی اخلاقی داشتند طوریکه دوبوار دختران زیبا و کمسن را گول میزده و به اسم اینکه بیا با شوهرم سارتر که استاد فلسفه هست ،آشنا بشو اونها رو وارد یک رابطه مثلثی با خودش و سارتر میکرده و بعد از مدتی که از اونها دلزده میشده رهاشون میکرده. دو تا از اون دخترها بعد از چندسال جرآت پیدا کردند و شکایت کردند. تئوریزه کردن روابط همجنسگرایی و دوجنس گرایی یکی از کارهای این زوج بوده . در حقیقت کشمکشهای درونی خودشان را به جای اینکه حل کنند ، به عنوان یک اصل بدیهی پذیرفتند!!!
0