یادداشت

مرگی بسیار آرام
        بیشتر از اینکه احساس کنم داشتم «کتابی» از سیمون دوبوورار می‌خوندم، احساس می‌کردم دارم نوشته‌ای از دفتر خاطرات یا حتی شاید اگه زمان ما بود، توی وبلاگ شخصی‌اش می‌خوندم. ماجرای این کتاب بسیار کوتاه، برمی‌گرده به یک ماهی که مادر بووار در بیمارستان بستری می‌شه، متوجه می‌شن سرطان داره، عملش می‌کنن و بعد از یه ماه درد کشیدن می‌میره. واقعه‌ای که در زندگی هر یک از ما احتمالِ تجربه کردنش در افراد نزدیک و دورمون خیلی ملموسه. پروسه‌ی بیهوده‌ای که بدون شک به مرگی شاید «نه چندان آرام» می‌انجامه. اوایل کتاب احساس می‌کردم بووار با کمی فاصله داره ماجرا رو تعریف می‌کنه. انگار نه انگار که این اتفاق برای مادرِ خودشه که داره می‌افته. انگار چندان براش فرقی نداشت. اما هرچی جلوتر رفت هم شیوه‌ی نگارش قابل‌درک‌تر شد و هم حتی دلایلی که سیمون از این نوع نحوه‌ی برخورد با ماجرا داشت. تمام مدتی که این کتاب رو می‌خوندم قلبم سنگین بود و خیلی عجیبه برام واقعه‌ای تا این حد معمولی و پیش‌پاافتاده (از این لحاظ که زیاد باهاش مواجه شدیم و برامون دیگه چندان عجیب نیست) می‌تونه همچنان انقدر برامون تکان‌دهنده باشه و آزارمون بده. مرگ هیچ‌وقت تکراری نمی‌شه انگار - حالا می‌خواد به هر شکل که باشه.
      
1

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.