یادداشت ‌ سید امیرحسین هاشمی

        گودو که نخواهد آمد، پس خواندن را شروع می‌کنیم؛
ماجرای «رخداد طنز» و «خاطرۀ فراموش‌شده»


0- این متن را در روزهای آغازین جنگ برای هم‌خوانی انتخاب کردیم که بخوانیم و در همان روزهای آلوده به جنگ و بی‌ارتباطی، خواندنِ آن تمام شد. در میانۀ جنگ کتابی خوانده شد که پرسوناژ/شخصیت‌های* آن در انتظار آمدنِ یک «گودو» بودند، مانند ما مردم که در میانۀ جنگ، چشم انتظار پایان یافتن آن و آمدنِ «زندگی» بودیم. پس در این شرایط سوژه‌ای که متن را می‌خواند، با شخصیت‌های نمایش یک هم‌جهانیِ خاص دارد؛ هر دو چشمِ انتظارِ آمدنِ چیزی هستند که خود هیچ فاعلیت و قدرتی برای رسیدن به آن ندارند؛ صرفا پسرکی خواهد آمد که بگوید: «آقا، من گودو را دیده ام»!
پس خوانش «در انتظار گودو» در دورانی که سایۀ جنگ بر سر ایران سنگینی می‌کرد، این نمایش ابزورد را تبدیل به متنی کرد مربوط به جنگ. پس در انتظار گودو در مورد جنگ است!


1- مختصاتِ نمایشنامه مشخص است و به نظر می‌توان آن را در یک کلمه که آن «مینیمالیسم نمایشی» باشد خلاصه کرد**. در نمایش  5 شخصیت قرار دارند که از این میان بار اصلیِ دیالوگ‌ها بر دوشِ دوشخصیتِ اصلی (ولادیمیر و استراگون) است. در کنارِ این از لحاظ توصیف صحنه و وسایل صحنه نیز این متن در خلوت‌ترین حالت ممکن قرار دارد. باری، در این فضای خلوت و تهی است که انتظار شخصیت‌ها برای یک «گودو»نامی که خواهد آمد خط سیر کلی روایتِ داستان را شکل می‌دهد. شخصیت‌‌ها نشسته اند و انتظار می‌کشند، انتظار می‌کشند آمدنِ گودویی را که دیگر همه می‌دانیم نخواهد آمد و اینجا مسئله‌ای برای مای خواننده پیش می‌آید: «تو که می‌دانی این گودوی کذایی نخواهد آمد، پس چرا خواندن را شروع می‌کنی و بدتر از آن، خواندن را ادامه می‌دهی؟». البته جوابش ساده است، کارِ دیگری نمی‌توانیم بکنیم :)

پی‌نکته: در اجرای سال 1999 که لوییز پاسکال از "در انتظار گودو" با طراحی دکور فردریک آمات بر روی صحنه برده است،  صحنه‌ای بسیار خلوت را شاهدیم. گزارش مختصری از این صحنه را می‌توان در فصل "لوئیز پاسکال" از کتاب "پنجاه گارکردان کلیدی تئاتر" یافت. 

2- طنزِ بکت برای من یک «رخداد» بود. خیلی پیچیده نیست قضیه:
2-1- طنز به عنوان یک تمهید ادبی و یک پدیدۀ ناب، بنیان‌برافکن است؛ یعنی باید بنیان‌برافکن باشد و اگر طنز کبریت بی‌خطر باشد، طنز نیست و صرفا لودگی است و نوعی پست از لودگی است که چه‌بسا بتوان با لودگی چنان ریشه‌های قدرت را لرزاند که هیچ موریانه‌ای به جان ستون‌های چوبیِ یک ملکِ چوبیِ قدیمی نیفتاده باشد. کار طنز همین است، هرنحوی از سازه‌های قدرت را به تمسخر می‌گیرد، چه این قدرت یک ساختار سیاسیِ معیوب و تمامیت‌خواه باشد، چه این قدرت رذیله‌های اخلاقی‌ای چون غرور و رخوت باشد. همه درک کرده ایم که شکستنِ غرور یک فرد مغرور که از اریکه قدرت به مای مفلوکِ دلقک نگاه می‌‌کند چه صدای مهیبی دارد؛ صدایی از جنس شکستنِ کمرِ حماقت انسانی.
2-2- حال چرا در انتظار گودو به را می‌توان یک «رخداد» طنز نامید؟ رخداد را تقریبا به معنایی که آلن بدیو و ژیژک استفاده می‌کنند مراد می‌کنم؛ «رخداد» چیزی است مانند نقطۀ عطف، جایی است که اتفاقی که رخداده است، پا را از حد خود فراتر می‌گذارد و تمام شبه‌رخدادها و چیزهایی که در فضای معنایی حوالیِ آن سر بر خواهند آورد، باید نسبت خود با آن رخداد نخستین را مشخص کنند. بحث پیچیده نیست، دکارت رخداد فلسفۀ مدرن غربی است و هر کنشِ فلسفیِ ممکنی پس از دکارت باید در نستبی با دکارت باشد که چه بسا بی‌توجهیِ محض به دکارت نیز در واکنش به دکارت و هیمنۀ این رخداد عظیم بر فلسفۀ معاصر است. مثالِ دیگر انقلاب کبیر فرانسه است که شده است رخدادی که تمام انقلاب‌های ممکن در جهانِ مدرن باید در نسبتی با آن باشند.
 حال چه نسبتی میان این «رخداد» با طنزِ «در انتظار گودو» هست؟ به بیانِ بهتر، چرا برای من به عنوان خوانندۀ در انتظار گودو، این طنز، رخدادگونه ظاهر شده است؟

3- در این نمایشنامه، طنز در مختصاتی ویژه تعریف شده است، فضای معهود نمایشنامه چنان طنزآمیز نیست، فرض کنید عده‌ای مفلس و بدبخت را در انتظارِ عبثِ آمدنِ گودویی نشسته اند که نه می‌دانند کیست و نه می‌دانند برای چه منتظر او نشسته اند. در این فضای ابزورد کسی را حالِ خندیدن نیست اما چندباری در طول نمایشنامه منِ خواننده از خنده لب‌گزیدم (آخر می‌دانید اینجا که هستم دیگران خواب اند و نمی‌توانم قهقه بزنم). پس قرارِ ما با آقای بکت این نبوده است که در این متن ما را بخنداند اما وقتی خنداند، تازه می‌فهمیم که این یعنی «مضحک بودن»؛  وضعیت مضحکانه است،  آقایون، گودو نخواهد آمد، چرا انقدر فلاکت می‌کشید؟ برای اینکه مضحکه بودنِ موقعیت را با طنز شیرفهم شما کنیم. این است تقدیرِ شومِ مشترکِ پرسوناژهای این نمایش با مای خواننده همین است، گیر کرده ایم در وضعیتی تهی که باید ملتفتِ همین مضحک بودنِ وضعیت بشویم.

4- بحث دیگر، بحثی در «خاطرۀ فراموش‌شده» در ساختارِ رواییِ این نمایشنامه است. در فهمِ نخستین و ابتدایی، از سه حالتِ زمانیِ گذشته، حال و آینده، «در انتظار گودو» تاکید بر روی آینده‌ای دارد که معهودِ یک عهدِ ناممکن است که آن آمدنِ گودو در آن آینده است. اما تاکیدی که بکت در این نمایشنامه بر فراموش شدنِ ممتد گذشته توسط پرسوناژهای نمایش می‌کند فراتر از یک تمهیدِ نمایشی و روایی برای تاکید بر «گیر افتادنِ» پرسوناژها در یک گرداب و حلقۀ از تکرارهای انتظار است. در این نمایش، شخصیت‌ها روزِ گذشته را به یاد نمی‌آورد جز ولادیمیر که وسواس‌گونه و به کرات می‌خواهد روزِ گذشته را به یاد شخصیت‌ها بیاورد. یعنی ولادیمیر همان شخصیتی است که می‌خواهد گذشته را به یادِ مایی بیاورد که درگیرِ انتظارِ آمدنِ امر نیامدنی [گودو] در آینده شده ایم. چه بسا اگر دیگران یاد می‌آوردند یا لااقل متذکر وقایع گذشته می‌شدند به واسطۀ یادآوری‌های ولادیمیر، شاید کسی بلند می‌شد و می‌گفت: «اگر گودو نیامده، دیگر قرار نیست بیاید!».
اینجا شاید بتوان یک تمایز دقیق گذاشت میان آن‌کس که به یاد می‌آورد و آن‌کس که از آن درس می‌گیرد. یعنی آنکه یاد می‌آورد لزوما قرار نیست آن گذشته را معنادار تفسیر کند که به واسطۀ آن به نسبتی معقول با «حال» و «آینده» برسیم. این ادعا اندکی گرد است، اما تاریخ‌نگار و تاریخ‌دان، آن‌کسی است که به یاد می‌آورد اما آن‌کس که این یادآوری را تفسیرِ به فهمِ امروز و آینده می‌کند برای نمونه فیلسوف یا جامعه‌شناسی و چیزی است از این دست. به بیانی، ولادیمیر نگهبان و کلیددارِ تاریخ است و هیچ‌گاه فردِ اصلیِ معبد کلیدارِ معبد و کعبه نیست.
پس در «در انتظار گودو» نباید صرفا «آینده» را دید که چه بسا یادآوریِ «گذشته» و نسبتی که «حال» با آن گذشته دارد می‌تواند مورد توجه باشد. که اگر این نسبتِ میان سه وضعیتِ زمانی برقرار می‌شد، این دیالوگِ پربسامد در این نمایشنامه چنین طنز نمی‌شد:

[آغاز دیالوگ]
استراگون: حالا چه‌کار کنیم؟
ولادیمیر: نمی‌دونم.
استراگون: بیا بریم.
ولادیمیر: نمی‌تونیم.
استراگون: چرا؟
ولادیمیر: منتظر گودوایم.
استراگون: آهان.
[پایان دیالوگ]

____________________
«مرقومه ارسال شد؛ لطفا در صورت دریافت، پاسخی در اسرع وقت داده شود.»
(در دورانِ اضطرابِ ارتباطی تقریبا در پایان هر پیامی این عبارت افزوده می‌شد.)
____________________


*تا جایی که سوادِ نصفه و نیمۀ من می‌رسد، میان «پرسوناژ/Personnage» و «شخصیت/Character» تمایزِ مهمی هست. در پرسوناژ با موجودیتی نمایشی طرف ایم که در روایت اثرگذار است اما از خود وجه مشخۀ خاصی ندارد اما شخصیت باید فردیت و تشخص داشته باشد. طبعا اینجا هزار نکته باریک‌تر از مو هست که بهشون اشاره نکرده ام. 

** البته باید تاکید کنم که نمایشنامۀ در انتظار گودو مینیمالیستیِ تام نیست و از حیث روایی، تاثیر احساسی و بن‌مایه‌های مفهومی به حد کافی غنا دارند که توفیر داشته باشد با آثار مشخصا مینیمالیستیِ موجود. برای آشنایی بیشتر با این رسته از متون می‌توان به کارهایی از هارولد پینتر (سکوت، 1969)،   اوژن یونسکو (صندلی‌ها، 1952) و حتی روزهای خوش (1961) از خودِ بکت اشاره کرد. بحث در اهمیت این نحو از مینیمالیستی کردنِ متنِ نمایشی (از حیث روایی، مفهومی و پرسوناژی) و صحنه‌آرایی نمایشی در آن دورۀ از تاریخ هنرهای نمایشی، بحث‌های مهمی می‌توان کرد که محلِ بحثِ من در اینجا نیست و من نیز هنوز خود به اندازه کافی متون نمایشی این دوره را نخوانده ام که بتوانم به صورت معنی‌داری در این موضوع بحث کنم.
      
595

43

(0/1000)

نظرات

از خلاصه ای که ازش میدونم و ارجاعات سینمایی و... هیچ وقت جذب نشدم بخونم. واقعا انقد خوبه؟
2

1

به نظرم از اون متن‌هاست که خیلی بسته به موقعیتی است که می‌خونیش. برای من همین که وسط وضعیت جنگ و امیدِ پایان جنگ داشتم از واهی بودن امید و اینا می‌خوندم، سمپاتی داشتم با متن.
از اون ور چون بسیار متنِ تحسین شده‌ای در تاریخ نمایش و تئاتر هست، این گوشۀ ذهنم بود که پیدا کنم که چرا خوبه و برای همین دقیق خوندمش و در حدِ خودم و خوانش اول، به نظرم جزئیات جذابی داشت.
مشخصا خیلی طنزِ واقعا ابزورد و جالبی داره. 

1