یادداشت ملیکا خوشنژاد
1402/4/5
فکر میکنم با این کتاب خیلی بیشتر از قبل بهم ثابت شد که ترجمه فقط خوانشی نو نیست؛ بازنوشتنه و این مسئله در این کتاب خاص پررنگتر بود برام چون ترجمهٔ کتاب رو قبلاً خونده بودم و میدیدم که چقدر انتخاب واژهها میتواند در انتقال تفاوتهای معنایی نقش داشته باشد. و البته گاه که توصیفی ظریف حذف شده یا به شکل دیگری منتقل شده بود، روی حالوهوای کلی داستان و شخصیتها تأثیر مستقیم گذاشته است. آن شرلی شخصیت مهمی در زندگی من بوده و هست؛ البته هیچوقت فکر نکردم کوچکترین شباهتی بهش دارم. از میان کاراکترهای لوسی مونتگمری من همیشه به امیلی احساس نزدیکی میکردم، اما همیشه به درخشش و جادوی نقرهفام آن با موهای گلگونش حسودیم میشد و شاید دلم میخواد دخترم یه روزی شبیه آن باشه؛ با همین انرژی بیپایان حیات. آن شرلی یه بار من رو نجات داده بود. وقتی در قعر تاریکیها بودم و از خودم متنفر، خوندن داستانهای آن شرلی مثل نوشیدن از آب چشمهای کوچک و خنک بود که لابهلای شکافهای تپهای نهچندان بلند پنهان شده و فقط از صدای ظریفش جایش لو میرود. حالا اما تأثیر دوباره خواندنش و این بار قدمبهقدم با نویسنده تلاش برای انتقال شاعرانگی جملهها و توصیفات جادوییش به زبان مادری، در سطح دیگری نجاتبخش بود. حالا جزیرهٔ پرنس ادوارد را با تک تک پوششهای گیاهیاش میشناسم. حالا چهرهٔ دایانا، ماریلا، خانم لیند، پل اروینگ و دوقلوها و البته آن و گیلبرت نازنینم رو بهتر میتونم تجسم کنم چون با زیروبمشون آشناتر شدم. حالا اسمهای سحرآمیزی که آن روی جنگلها و دریاچههای اونلی گذاشته برایم ملموستر است و حتی احساسی که میان گیلبرت و آن هست و نیست را بهتر درک میکنم. و این کتاب بهطور خاص برایم عزیز شد چون دربارهٔ مرحلهٔ گذار در زندگی آن است؛ وقتی بالاخره تصمیم میگیرد گرین گیبلز و اونلی زیبا را پشت سر بگذارد و از پیچ آن جاده عبور کند تا ببیند چه در انتظارش نشسته است. خب، طبیعی است که تقریباً تکتک بخشهای کتاب رو با میزان مناسبی بغض و اشک خوندم و ترجمه کردم.
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.