یادداشت مجید اسطیری
1402/12/17
رمان "قلب سگی" میخائیل بولگاکف را همه صاحب نظران اثری تمثیلی میدانند که نویسنده با نوشتن آن قصد داشته دربارهء انقلاب شوروی حرف های بزند. بزرگ ترین جنبهء تمثیلی این رمان تبدیل شدن یک سگ به انسان است که بقیهء معناهای ضمنی را باید در ارتباط با این اتفاق اصلی کشف کرد. (امکان لو رفتن داستان) یکی از پزشکان زبردست شوروی موفق میشود با همکاری دوست و شاگرد خود غدهء هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به یک سگ پیوند بزنند. نتیجه غیرقابل انتظار است. سگ کم کم خصوصیات انسانی پیدا میکند. پشم هایش میریزد، روی دو پا راه می رود و حرف میزند. اما همین که قوهء عاقلهء سگ مانند یک انسان مشغول به کار میشود دردسرها شروع میشود. ا به دنبال آزادی است و از اخلاق سر در نمی آورد. کار بر دو پزشک سخت میشود و دردسرها چنان بالا میگیرد که دو پزشک طی یک عمل جراحی دیگر سگ را به حالت اولیه بر یم گردانند. اگرچه داستان بستری علمی-تخیلی دارد اما قطعا بولگاکف نویسندهء ادبیات علمی-تخیلی نیست و پایه های کارش از این لحاظ سست است. مثلا هیچ کس نمیپذیرد که پیوند زدن غدهء هیپوفیز انسان به یک سگ عملی باشد که در یک اتاق عمل کوچک خانگی شدنی باشد و حتی اگر این را بشود پذیرفت دیگر پذیرش این مسئله خیلی سخت است که حاصل این عمل جراحی تبدیل شدن سگ به انسان باشد. آنچه بسیار گفته شده این است که سگ نمادی از مردم روسیه است و عمل جراحی نمادی از انقلاب شوروی. دو پزشک نماد روشنفکران هستند و شکست نتیجهء عمل جراحی شکسن نتایج انقلاب است. بولگاکف میخواهد بگوید مردمی که آمادگی پذیرش آزادی را نداشته باشند انقلاب به کارشان نمی آید. سگ در برخورد با آزادی و استعدادهای انسانی عنان از کف میدهد و ارزش های انسانی را زیر پا میگذارد و دو پزشک این آزادی را برای او نمیپسندند. او به شغل جمع آوری گربه های خیابانی گماشته میشود و در همین حال همسایگان مطب پزشک از او در جهت اهداف خودشان سوءاستفاده میکنند. همهء این ها را باید به شکل دیگری خواند و تفسیر کرد. نویسنده معتقد است اگر جامعه توان قبول مسئولیت های متعالی را نداشته باشد با انقلاب نمیتوان آن را متحول کرد و نهایتا جامعه ای فاسد بر جای میماند که انسان ها بپـّای هم هستند و استبداد نهایتا تصمیم میگیرد این آزادی را از جامعه بازپس بگیرد. اگرچه نگاه های ناتورالیستی با جنبش های کمونیستی نزدیکی زیادی دارند و به عنوان مثال امیل زولا در "ژرمینال" از اتحادیه های کارگری با ستایشگری نام میبرد، لکن "قلب سگی" با نگاهی ناتورالیستی و مبتنی بر نگرش علمی به انسان تیغ نقد را بر فراز سر کمونیسم میکشد. او هماهنگی با طبیعت را شرط موفقیت علم میداند و مینویسد: "... خلاصه دکتر، وقتی دانشمندی به جای آن که دست به دست و همگام با طبیعت قدم بردارد، بخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند و پرده ها را بالا بزند، نتیجه بهتر از این نمیشود! بفرما، این هم شاریکوفی که میخواستی. بگیر و با او خوش باش!" "فیلیپ فیلیپوویچ. ولی اگر مغز مال اسپینوزا بود؟" داد فیلیپ فیلیپوویچ درآمد: "بله! بله! فقط اگر سگ بدبخت موقع جراحی من نمیرد؛ شما که خودتان دیدید این جراحی از چه نوعی است، من تا به حال در عمرم کاری سخت تر از این انجام نداده ام. بله، میشود هیپوفیز اسپینوزا یا فلان ملعون دیگر را هم پیوند زد و از سگ، موجود بسیار برازنده و قابلی ساخت، ولی _لعنت بر شیطان_ آخر برای چه؟ لطفا به من بفرمایید وقتی هر زن سادهء دهاتی میتواند هر وقت که دلش بخواهد اسپینوزایی به دنیا بیاورد، چه لزومی به تولید مصنوعی اسپینوزا هست؟..." از دیگر شواهد ناتورالیستی بودن اثر همین است که در کنار غدهء هیپوفیز، غدد جنسی را نیز به سگ پیوند میزنند. این مسئله هیچ توجیهی ندارد جز همین که بگوییم پزشک ها ( بخوانید نویسنده ) برای میل جنسی و غریزه ارزشی هم پایهء فهم و درک قائل هستند. جز این دیگر دلیلی وجود ندارد که غدد جنسی هم به سگ پیوند زده شوند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.