یادداشت

پاکنیا

1403/7/26

قیدار
        «- داداش بزرگه، ام‌سال رفته است دانش‌گاه که مهندس شود! تو می‌خواهی دکتر بشوی یا مهندس؟! هان؟! 
- فقط مهندس یا دکتر؟ 
- یا راننده، میکانیک، یا... هر چیزی که خودت دوست داری... 
پسر می‌ایستد. به در لنگر خیره می‌شود. به صفدر می‌گوید: 
- عمو صفدر! من نه دکتر می‌شوم، نه مهندس، نه راننده، نه خلبان... من می‌خواهم قیدار بشوم!» 

من تمام کتاب رو در همین جمله آخر دیدم. انسان، کسی که باید باشد. رجلی که خدا عاشقش است. نامداری بی‌‌نام، گمنام...
      
47

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.