یادداشت سیده زهرا محمدی

        هزار بار این کتاب رو خوندم. هر بار حالم بد بوده خوندمش. 

یه وقتایی می‌شمردم ببینم آخر سال چند بار این کتاب رو خوندم. به‌ازای هر بار خوندنم؛ یعنی یه چالش سخت رو پشت سر گذاشتم.

اما جالبی ماجرا اینجاست که با هر بار خوندن این کتاب اون‌قدر حال خوشی بهم تزریق می‌شه که هر وقت کتاب رو می‌بندم انگار یکی بهم می‌گه: بلند شو زندگی کن! بلند شو زن.‌


سال ۱۴۰۴ اولین باره رفتم سراغش این‌بار نه این‌که حالم بد باشه نه. 

می‌خواستم برای دوره‌ی کتابخوانی پاییز بخونمش و از دلش گفت‌وگوی کوچینگی در بیارم. طرح دوره بریزم.

می‌دونی چی شد؟
«او» رو لابه‌لای کتاب پیدا کردم. شبیه آرتوش بود. کم حرف و عمیق و ساکت.

دفعه‌ی بعد اگه ازم بپرسی: درباره‌م چه فکری می‌کنی؟

دونه‌دونه صفحه‌های کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» رو باز می‌کنم. اونجایی که آرتوش حرفی می‌زنه، مکث می‌کنه، سکوت می‌کنه، حتی اونجاهایی که ظریف و دقیق بعد از هزار سال نظرش رو می‌ده، اونجایی رو که از جهان‌آرمانی‌ش می‌گه، نشونت می‌دم و بهت می‌گم: می‌بینی چقدر توئی؟ 






چقدر کتاب‌ها عجیبن. و ذهن خاطره‌ نگه‌دار ما عجیب‌تر از اون. من هزار بار این کتاب رو خونده بودم؛ ولی هیچ‌وقت شخصیت آرتوش برام پررنگ نبود. این‌قدر روی کارهاش، مدل حرف‌زدنش، مدل بودنش مکث نمی‌کردم. حتی حالا که دارم مرور کتاب می‌نویسم فقط دارم از آرتوش می‌گم. چون آرتوش من رو یاد او می‌اندازه. چون انگار یه بخشی از هرکدوم ما توی قصه‌ها گیر کرده. شاید باید بگردیم تکه‌هامون رو توی قصه‌ها پیدا کنیم. شاید...
      
70

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.