یادداشت Haniyeh
1403/4/25
این جلد مفاهیم خیلی قشنگی برام داشت که دونهدونه بهشون اشاره میکنم. اگر هری پاتر و شاهزاده دورگه رو نخوندید یا فیلمش رو ندیدید این ریویو رو نخونید،داستان رو اسپویل میکنه. - از فلور و بیل شروع کنیم. کی فکرش رو میکرد فلور انقدر آدم باملاحظهای باشه و عشقش به بیل واقعی باشه؟ احساس میکنم خانم رولینگ میخواست نشون بده آدمها رو بدون شناخت درست ازشون نباید قضاوت کنیم. شاید هم بهتره کلا قضاوت رو کنار بذاریم. - عشق یه مادر رو شاهد بودیم. نارسیسا مادر دراکو، با وجود ترس بسیارش از لرد سیاه، خطر رو به جون خرید و با اسنیپ صحبت کرد تا بتونه از پسرش محافظت کنه. آدمهای بد هم گاهی میتونن کاری کنن دلمون به حالشون بسوزه و درکشون کنیم. - مادر تام ریدل میتونست خودش رو با جادو نجات بده، اما چون بهخاطر همین جادو عشقش رو از دست داده بود، دیگه هرگز از جادو استفاده نکرد. اون دختری بود که هیچوقت نه از طرف خانوادهاش و نه از طرف همسرش عشق دریافت نکرد. جادو خانوادهاش و همسرش رو ازش گرفت. اون هم چیزی رو که براش جز دردسر نبود ترک کرد، جادو رو رها کرد. - اسلاگهورن انسان خودشیفتهای بود. به شهرت هم علاقهی بسیاری داشت و در عین حال، از جمع کردن افراد مشهور در اطراف خودش هم لذت میبرد. کی فکرش رو میکرد که اسلاگهورن هم بتونه بابت گذشتهاش شرمنده بشه؟ فکر میکردم اونقدر آدم خودستایی باشه که انکارش کنه اما وقتی خاطره رو به هری داد ازش خواست فکر بدی درموردش نکنه. اسلاگهورن هرچقدر هم عاشق شهرت بود، نمیخواست بدیها رو به شهرت برسونه. نمیخواست تام ریدل رو به ولدمورت تبدیل کنه. اون شرمنده بود. - هری در تمام مدت راست میگفت. دراکو مالفوی داشت یه کاری انجام میداد. نمیدونم چه اتفاقی میافتاد اگر زودتر میفهمیدن و سعی میکردن جلوی بروز اتفاقات ناگوار رو بگیرن. اما میدونم شاید هم دراکو از دست میرفت و دامبلدور این رو نمیخواست. هیچکس حرف هری رو باور نکرد، شاید بهخاطر همهی اون حرفهایی که انقدر درموردش زده شدن که حتی دوستهاش هم نمیتونستن هری رو جور دیگری ببینن. هری به قهرمانبازی و شجاعتهای احمقانه و دشمنیش با دراکو معروف بود. پس هربار که سعی کرد به بقیه بگه چیزی مشکوکه این حرفا به صورت غیرمستقیم بهش برگردونده شدن. شهرت هری بدیهای زیادی داشته تا اینجا، اما این یکی از بدترینهاش بود. وقتی که کسی باورش نکرد، کمکش نکرد و این نتیجهی سهمگین به بار اومد. - دامبلدور تا اینجا هم انسان بزرگی بود اما این جلد نشون داد واقعا چقدر قابل احترامه. اون توی غار نذاشت هری چیزی بنوشه تا از هری محافظت کنه. اون تا آخرین لحظه هم از هری محافظت کرد، وقتی مرگخوارها و دراکو اومدن روی برج، هری رو به کناری فرستاد و با طلسم همونجا ثابت نگه داشت تا کسی از وجودش باخبر نشه درحالیکه امکان داشت هری بتونه جلوی دراکو رو بگیره اما نمیخواست به هری آسیبی برسه. دامبلدور از دراکو هم محافظت کرد. اون میدونست دراکو برای قتلش نقشه کشیده، اما چون نمیخواست بهش آسیبی برسه با دراکو صحبتی نکرد. اول با خودم فکر کردم چرا قبلا به دراکو این حرفها رو نزده بود؟ میتونست قبلا سعی کنه قانعش کنه که میتونه از دراکو و خانوادهاش محافظت کنه. اما بعد دلیلش رو فهمیدم. اگر دراکو رد میکرد، به محض اینکه دفعهی بعد کسی که ذهنجویی بلد بود رو ملاقات میکرد، ولدمورت متوجه میشد دراکو پیش دامبلدور لو رفته و یه مهره سوخته بود. پس دراکو میمرد. دامبلدور حتی در آخرین لحظه هم خواست هری بره اسنیپ رو بیاره. چون میدونست اگر کارها خوب پیش نره مرگ در انتظارشه اما نباید دراکو رو با عذاب وجدان این قتل تنها بذاره. پس اسنیپ باید میاومد و بار این مسئولیت رو به دوش میکشید. - دامبلدور مدیری بود که یه غول(گراوپ)، مردم دریایی، سانتورها، آدمهایی از سالهای گذشته که در هاگزمیت جمع شده بودن و یک مدرسه به احترامش در مراسم خاکسپاری شرکت کردن. اون برای همه قابل احترام بود. درواقع حتی برای ولدمورت هم زمانی همینطور بود. چون دامبلدور بود که اون رو از یتیمخانه بیرون آورد. - ولدمورت و اسنیپ وجه مشترک خاصی دارن. هردوی اونا دورگه هستن. و هردو بهخاطر این مسئله آزار دیدن و از این ویژگی خودشون متنفر شدن. نتیجه هم این شد که به دشمنی با افرادی شبیه به خودشون پرداختن. تاثیر معکوسی که جاهای دیگه هم شاهدش بودیم. وقتی والدین الکلی هستن و بچههاشون رو عذاب میدن، احتمال زیادی هست که بچههاشون هم در آینده الکلی و بدرفتار باشن، حتی با اینکه میدونن اشتباهه، این تاثیر رو میگیرن. ولدمورت قربانی وارثِ سالازار اسلیترین بودنه. همهی وارثها اصیلزاده بودن اما ولدمورت نه. پس مادرش از طرف خانوادهاش طرد میشه. پدرش هم که یه مشنگ بوده، چون از جادو ترسیده و فریب خورده بوده، اون و مادرش رو ترک کرده. پس ولدمورت تنها وارثیه که کسی براش ارزشی قائل نبوده. این اشتباهی هست که باید پاک میشد تا بتونه قدرتمند بمونه و اون چنین خانوادهای رو پاک کرد و در ادامه هم با چنین خانوادههایی جنگید. اسنیپ هم بهخاطر دورگه بودن در مدرسه توسط جیمز پاتر و دوستانش آسیب زیادی دید. اون همیشه تنها بود، دختری که دوست داشت هیچوقت اون رو ندید و تبدیل به آدمی شد که بودن یا نبودنش برای دیگران مهم نبود. پس به ولدمورت پیوست و مسیر اون رو در پیش گرفت. اینا برای توجیه رفتار ولدمورت یا اسنیپ نیست. مسئله اینجاست که تفاوتها باعث شدن اونا طرد بشن، درحالیکه هردوشون بسیار بااستعداد، باهوش و پرتلاش بودن. اگر این عقاید وجود نداشت، اگر خانوادههای خوبی داشتن، اگر اطرافیانشون رفتار درستی نشون میدادن، چقدر اوضاع متفاوت میشد؟ چقدر از بروز اتفاقات بد جلوگیری میشد؟ بهنظرم این چیزی هست که خانم رولینگ سعی داشت با دورگه بودن اسنیپ و ولدمورت به ما نشون بده. - جینی از همون سال اول مدرسه رون که در کنار قطار هری رو میبینه، ازش خوشش میاد. همیشه فکر میکردم چرا انقدر یهدفعه و الکی باید برای نقش اصلی، داستان عشقی رقم بخوره؟ میگفتم جینی بهخاطر شهرت هری دوستش داره نه خودش. اما این جلد جینی خودش رو بهمون ثابت کرد. وقتی به هری میگه به خاطر شجاعتش و اینکه همیشه با ولدمورت جنگیده دوستش داره. درواقع جینی سال اول کنار قطار، هری رو تحسین میکرد. اون پسری بود که زنده موند، سال بعد نجاتش داد و در ادامه هم با پلیدیها جنگید و هنوزم میجنگه. این چیزی بود که برای جینی از اول ارزشمند بود و بهخاطرش به هری علاقهمند شد. اوایل کتاب حس میکردم این جلد از بقیه ضعیفتر باشه اما الان میگم بهخاطر مفاهیم موجود در کتاب، قویترین جلد هری پاتره. ممنونم خانم رولینگ که این مجموعه رو خلق کردید.
(0/1000)
نظرات
1403/4/25
چه قدر خوب نوشتی این یکی بهترین کتاب های مجموعه بود. راستش چون من هنوزهم زندانی آزکابان را بیشتر دوست دارم.این رومیگم.
1
1
Haniyeh
1403/4/25
1