یادداشت
1402/7/21
دوجان را برای حلقه ی کتابخوانی سفارش داده بودم اما خیلی دیر به دستم رسید تقریبا وقتی که همه ی اعضای حلقه ی کتابخوانی مان کتاب را خوانده بودند. اما نام کتاب آنقدر برایم جذاب بود که بدون هیچ معطلی، بعد از اینکه کتاب را از پستچی گرفتم، خواندنش را آغاز کردم. مترو، کتاب و من، تقریبا بهم گره خورده ایم. ترکیب مورد علاقه ام شده است این ترکیب. منی که قبلا از مترو فراری بودم به خاطر ازدحام و وقت تلف شده اش، حالا مشتاقانه به سمت واگن ها میدوم و کتابم را از توی کیف درآورده و شروع به خواندن میکنم. حتی گاهی اوقات دعا دعا میکنم مترو کمی آرامتر حرکت کند تا صفحه ی نیمه خوانده ام را به اتمام برسانم. یکی از همین روزها موقع برگشت از سر کار میرزا قاسمی ناهار آن روز را هم توی همان پلاستیکی گذاشتم که دوجان هم همانجا بود. ایستگاه طالقانی آنچنان شلوغ بود که مجبور شدم کمی پلاستیک را مایل در دستم بگیرم. اما آنقدر از ظرف میرزاقاسمی مطمئن بودم که لحظه ای شک نسبت به سرازیر شدن روغن آن نکردم. بعد از اینکه در ایستگاه دروازه دولت کمی از ازدحام جمعیت کم شد، توانستم کتابم را از توی پلاستیک دربیاورم. همین که کتاب را بیرون آوردم چشمم به پایین کتابم افتاد که حالا رنگ خاکستری جلدش به رنگ نارنجی تبدیل شده بود. میرزا قاسمی پایین دوجان را بغل کرده بود و کمی از عطرش را به آن بخشیده بود. از آن روز هرچه میگذرد بوی میرزا قاسمیِ دوجان کم و کمتر میشود اما حالا هروقت نام این کتاب می آید، قبل از هرچیزی به یاد میرزا قاسمی می افتم. مادر بودن و غذا درست کردن دو جز جدانشدنی از یکدیگر هستند و حالا بر روی کتاب دو جانِ من هم این پیوند، نقش بسته است. دوجان و میرزا قاسمی… کتاب دوجان کتابی است مادرانه برای همه ی زنانی که مادری را به نحوی تجربه کرده اند حتی با بچه ی نداشته شان. خواندنش فقط به خانم ها منحصر نمی شود. مردها هم میتوانند بخوانند و حتی با آن همدردی کنند. کتاب را با تمام وجودم خواندم و از خواندنش لذت بردم. اگر چه برخی از روایت ها میتوانست بهتر نوشته شود اما در کل کتاب خوبی بود و من اکثر روایت ها را دوست داشتم. با بعضی از روایت ها خندیدم و با بعضی از آن ها اشک ریختم. امیدوارم نور مادرشدن به هر کسی که آرزویش را دارد بتابد.
9
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.