یادداشت حسین
1402/2/21
وقتی کتاب میخوانی، باید حواست جمع باشد. باید بدانی امکان این هست که تکهای از نویسنده یا کتابی که میخوانی جدا شود و به تو بچسبد. جوری که تکهای از روحت شود و باقی بماند. جوری که هستیِ خود را با آن به حساب آوری و بدون آن تکه، حس گمشدگیِ بخشی از وجودت را داشته باشی. سورن کیرکگور برای من همان تکه است. از یک شب پاییزیِ دو سال پیش که غرق در اضطراب بودم، او را پیدا کردم و با من ماند. در فکر و رفتار و کردارم باقی ماند. مثل دوستی مضطرب که دقیقا مثل خود توست. دوستی که از تو میخواهد فکر کنی که انسان بودن در جهان یعنی چه. دوستی که مدام تو را به زندگی شورمندانه سوق میدهد. دوستی که دلنگران این است که مبادا خودت را به اعماق آن کاری که در زندگی می کنی پرتاب نکنی... حالا او را بهتر میشناسم. دوستیمان پایدارتر شده و آهنگ صدایش را هر روز در ذهنم میشنوم. صدای اضطرابش که مبادا "شاید همه جهان را به دست آوری، اما «منِ خودت» را از دست بدهی". آنچه به راستی نیاز دارم، فهم این است که چه باید بکنم، نه اینکه چه باید بدانم. مهم یافتن یک هدف است. مهم یافتن حقیقتیست که برای من حقیقت باشد، یافتن اندیشهای که حاضر باشم برایش زندگی کنم و بمیرم. تا حتی اگر کل جهان از هم فرو بپاشد، من بتوانم به او چنگ بزنم. این همان چیزیست که به آن نیاز دارم وبرای آن به جان میکوشم...
5
(0/1000)
مریم حبیب الهی
1402/9/2
0