یادداشت محمدقائم خانی
1402/2/14
3.5
4
امروزه نوشتن از رابطه اسطورهها و داستانهای امروزین، مد شده و هر بچهای هم سعی میکند یک ارتباط تازه کشف کند و ژستی برای سخن نو بگیرد. برای همین بسیاری از آثاری که مورد بحث بودهاند یا ارتباطشان واضح است، زیر ذرهبین حرفهای جدید قرار نمیگیرند، یا کمتر بدانها رغبت میشود. از آن طرف، باز هم مد است که درباره رابطه آثار ملویل و کتاب مقدس سخنی گفته شود. پس بحث درباره رابطه «بیلی باد ملوان» و حضرت مسیح بعید است جذابیت خاصی داشته باشد. چه چیزی گفته نشده که قرار است به آن اشاره شود؟ مخصوصاً که خود ملویل چند بار در طول داستان، به این ارتباط اشاره کرده و نشانههای متعددی برای آن تراشیده است. انگار حواسمان نیست که هدف از توجه به ارتباط داستانهای مدرن با اسطورهها، ارائه یک سخن جدید یا بیان متفاوتی از وجود ارتباطهای بینامتنی نبوده، بلکه زمینهای بوده برای اشاره به جانِ هنری اثر ادبی که اتفاقاً حامل معنای آن هم هست. چیزی در بطن شاهکارهای هنری وجود دارد که نقد هنری سعی میکند آنها را پیش چشم بیاورد و جلا بدهد تا معنا منتقل شود. اشاره به این نوع از ارتباطهای بین متنی هم با همین هدف انجام شده است. اما ظاهراً ما فراموش کردهایم که حرف تازه زدن جدای از این قصد، کاری عبث است. درباره «بیلی باد ملوان»، بازنمایی مسیح در داستان چه کمکی به ملویل میکند؟ میتوانیم سوال را به گونهی دیگری هم بپرسیم. این مسیح تازه، چه چیز جدیدی دارد که او را از ملال تکراری بودن نجات میدهد؟ اینجا باید به جزئیات کوچک دقت کرد. بیلی، در دو جا، ما را یاد حضرت موسی میاندازد. یکی همان ابتدای کار در توصیف او؛ ویژگیهای او چنان است که ما به سرعت یاد مسیح میافتیم. اما برخی از توصیفاتش هم ما را به یاد حضرت موسی میاندازد. آن بدن ورزیده و خوشتراش، قدرت انجام کارها، موفق و سرآمد شدن سریعش در هرچیزی و مهمتر از همه، لکنتی که در بیان او هست. ما با این تصور اولیه در داستان همراه او میشویم و مدام از وجوه مسیحاییاش میخوانیم، تا برسیم به صحنه رودررو شدن وی با کلاگارت نزد کاپیتان و مشتی که بیلی حواله او میکند و در دم، جانش را میستاند. خودش در دادگاه نظامی کشتی میگوید: «من هرگز از مسئول عرشه کینهای به دل نداشتهام. متأسفم که او مرده. اصلاً قصد نداشتم او را بکشم. اگر توانسته بودم از زبانم استفاده کنم، هرگز دستم را به رویش بلند نمیکردم. اما او توی روی من دروغ گفت و آن هم در حضور فرماندهام و من مجبور بودم جوابی به او بدهم و فقط توانستم جوابم را با مشت ادا کنم. خدا به من کمک کند!» مشتِ جانستان ناگهان اصابت میکند و همه داستان را دگرگون میکند. پس از این صحنه، دوباره همه چیز متناسب با سرنوشت مسیحایی او رقم میخورد تا داستان به پایان برسد. در این لحظه، باید پرسید که ملویل چه اتفاقی را رقم زده است؟ نویسنده با این ترکیب کوچک، نجات و رستگاری و محبت و کامیابی را با یک نقص بزرگ پیوند زده است که همانا، جدا ماندن سخن و قدرت است. جدایی قدرت از سخن و حکمت، بحرانآفرین است تا جایی که میتواند آنچه مایه نجات بوده را به نقطه شکست و پایه حسرت بدل کند. انگار ملویل، همان نویسنده نامآشنای «بارتلمی محرر» دوباره دارد به تیرگی افق روزگار ما اشاره میکند. در زمانهای که قدرت و سخن از هم جدا گشتهاند، حتی کاری از دست منجی هم برنمیآید؛ چون اساساً راه نجات بسته است. وقتی کلمه غایب باشد، دیگر هیچ چیزی اثرِ معجزهآسا و شفابخش نخواهد داشت. پس، آیندهای نیز پیش روی بشر نخواهد بود.
14
(0/1000)
1402/2/14
0