یادداشت سیده فاطمه پوریزدان پرست

        .ِ
چند سال پیش یکبار کتاب را به دست گرفته بودم، ولی نصفه و نیمه رهایش کردم. اما این بار کتاب صوتی را گوش کردم و اگر چه صدای ناستنکا مدام روی اعصابم راه می رفت و بی تناسبی اش از فاز کتاب و داستان و از فضای کوچه و خیابان های پتربورگ بیرونم می کشید، اما کتاب را تا حدی جذاب تر کرده بود و بالاخره آن را به پایان رساندم.
این علاقه و این رابطه را نمی توانم عشقی باعیار بدانم و آن را بستایم، هر دو گویی از سر نیازی دیرینه، در نهایت تشنگی به هم برخوردند  و از سر هیجانی آنی، به فاصله ای اندک شیفته ی هم شدند. راوی، انسانی که همیشه در بالا و پایین خیال خود، در گشودگی و فروبستگی جهانی انتزاعی زیسته بود و گویی نه جهان واقع با او کاری داشت نه او با جهان واقع و نه حتی هیچ انسان دیگری! حال اول بار دختری او را شایسته هم صحبتی دانسته و به او مجال لمس واقعیت و به اشتراک گذاشتن جهان درونی اش را داده است، در چنین وضعی بی شک هیجانی شدید به آدمی رو می کند. البته قطعا احساس او عمیق تر و متواضعانه تر از دختر است و پاکباختگی ای از خود نشان می دهد اما همه این ها با ضعفی همراه است که عشقش را ضایع می کند.
دختر هم که اصلا گفتن ندارد، در آن وضع بحرانی ناامیدی و دل شکستگی اش، با هیجان دیگری از سر درد و استیصال، در آنی دل می کند و باز دل می بندد و اصلا نمی داند چه می کند... گویی فقط می خواهد در" آن" باشد و رنج خود را به دور بیفکند، حال به هردستاویزی و حتی (کمی ظالمانه تر:) به هر بازیچه ای...
خلاصه که هیجانی شعله ور می شود و آنی بعد فرو می گیرد و راوی باز دوباره به کنج عزلت انتزاعی خویش باز می گردد و چنین هیجانی دفعی و حتی روشنی آن شب ها هم جهانش را تغییری نمی دهد و شب همچنان شب می ماند.

+ کاش آن ناستنکا، نامه‌ی لعنتی آخرش را با لفّاظی تمام نمی نوشت.
      
112

15

(0/1000)

نظرات

Mohammad Taheri

Mohammad Taheri

8 ساعت پیش

با این توصیف ها، مشتاق شدم روایت راوی را بخوانم!

1