للباقی
نیچه ی قرن ۱۹ که عده ای مجنون و دیوانه می دانندش؛ با همه وجود به این نتیجه رسیده است که غرب و اروپا به یک نیست گرایی همه جانبه رسیده است؛ جایی که برترین ارزش ها، ارزش خود را از دست میدهند و درمیابی که زحماتت بی اثر بوده است! و بدبینی-که از بی فایدگی و بیهودگی دنیای امروز است- پدید می آید؛ و مثل پیری که با سازمان و تشکیلات درمان نمیشود این بی حاصلی نیز با مقولات عقلی سامان پیدا نمیکند.
و نیچه این نیست گرایی را در روحیه و اخلاقِ برده پرور مسیحیت میداند و آنچه مسیحیان تا آستانه زمان حاضر دارند را هم همه نشان از خستگی و ناتوانی.
نیچه، زندگی و معنا را در اراده ای جست و جو میکند که از قدرت نشأت میگیرد و محور حیات انسان را همین کشش به توانایی و قدرت و خلق معنا میداند.
در نگاه او، در هر چیزی که نشان انسان متجدد و مدرن است نشانه ای از زوال و فروریزی دیده میشود؛ و درست ابرمرد نیچه در مقابل انسان متجدد و مدرن ست که مظهر اراده و قدرت ست.
به معنایی خدا مرده استِ نیچه، نه به ناتوانی ست و آری به قدرت و توانایی است؛ ``لا`` ی او ناتوانی و بدبینی و بی حاصلی و هرزگی و بی ارزشی ست و ``الا`` ش، قدرت و توانایی و خلق معنا و تعالی.
ارادت نیچه به اسلام و عرفای ما شاید به قول مترجم کتاب، برخاسته از روحیه بت شکنیِ شرقیِ نیچه باشد!
این کتاب آخرین کتاب نیچه است و بعد از مرگش تدوین شده و الحق مقدمه دکتر هوشیار شیرازی- که نیمی از کتاب بود!- برای فهم سخنان اصل کتاب، راهگشا بود.
للحق