یادداشت محدثه دلنواز
1402/12/19
سال ۸۹ بود، مثل همیشه قلم دستم گرفتم و سالنامه نارنجیرنگ سیمی را برداشتم و شروع کردم به نوشتن... کاری که هرروز عادتم بود، از اوایل دبستان که با غلطهای املایی، داستان کودک مینوشتم تا هفدهسالگی که خواستم از و برای کسی بنویسم که او را انیس میدانستم و رفیق. نوشتم، شبها بیشتر... تمام که شد، با وجود محبتها، همراهیها، پیگیریها و اصرارهای خانوادهام برای چاپ، تعلل کردم، تعللی دهساله! سال ۹۹ بود، خواندمش، بعد از ده سال. معترف بودم به فاخر نبودن و ناپختگیاش، که قلم نوجوانی هفدهساله است و کمتجربه؛ اما غبطه خوردم به حسوحالش. حسوحال دختری #نوجوان با کسی که او را همهی زندگیاش میداند. پس نباید تغییرش میدادم. و ندادم. نویسندهی حالا جوانش، خودمنتقد است، درحالیکه اثرش را دوست دارد. #خدای_هفده_ساله را دوست دارم، بهخاطر آرامشی که حین نوشتنش مزمزه کردم.
(0/1000)
محدثه دلنواز
1402/12/19
1