یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. برای آنها که علاقهای به ادبیات مبارزاتی چپ ندارند، حتی برای مخالفان نگاههای مبارزات طبقاتی، لازم است از میان انبوه نوشتههای ایدئولوژیک و ژورنالیستی، سه رمان واقعی ژرمینال ، خرمگس و مادر را بخوانند. #ژرمینال #امیل_زولا #خرمگس #اتل_لیلیان_وینیچ #مادر #ماکسیم_گورکی بخشی از ژرمینال: خوشبختانه پسرک پادویی که به دنبال دکتر واندرهاگن فرستاده شده بود او را یافته و آورده بود. ژانلن و جسد مرد مرده را به اتاق استادکارها بردند که سرتاسر سال آتش پرمایهای در آن میسوخت. سطلهای آب گرم را برای شستن پاها ردیف کردند. بعد دو تشک روی آجرها انداختند و مرد و بچه را روی آنها خواباندند. فقط ماهو و اتیین به این اتاق وارد شدند. بیرون دختران واگنکش و معدنچیان و پادوانی که از هر سو گرد آمده بودند جمع شده آهسته حرف میزدند. پزشک دندانپریده را که دید به همان نگاه اول زیر لب گفت: «این که سقط شد، بشوییدش.» دو نفر از سرپرستان جسد سیاه از زغال را که هنوز عرق کارش خشک نشده بود لخت کردند و با ابر شستند. دکتر که کنار تشک ژانلن زانو زده بود باز به سخن آمد و گفت: «سرش صدمهای ندیده، سینهاش هم عیبی ندارد... آه، پاهاش سپر بلا شدهاند.» او خود طفل را لخت میکرد. سربندش را گشود، کتش را درآورد و شلوارش را با مهارت دایهای از پایش بیرون کشید. پیکر نحیف کودک بینوا ظاهر شد که از لاغری به حشرهای میمانست و به غبار سیاه زغال و گل زرد آلوده بود و لکههای خون مرمرگونش مینمود. زیر این کثافات هیچ چیز پیدا نبود. اول تنش را شستند. مثل این بود که زیر لیف لاغرتر میشد. این واپسین صورت مجسم تباهی تبار سیهروزان، این گنجشک دردمند خمیرشده زیر خاک چه دلشکن بود! پیکرش را که پاک کردند تازه کبودیهای رانهایش نمایان شد. دو لکه سرخ روی پوستی سفید. ژانلن چون به هوش آمد نالهای کرد. ماهو با دستهایی آویخته پای تشک ایستاده بود و نگاه میکرد و دانههای درشت اشک از چشمانش فرومی ریخت. دکتر سر بلند کرد و گفت: «پدرش تویی؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیبینی زنده است؟... بهتره کمکم کنی!»
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.