یادداشت زینب سادات رضازاده

        وقتی پسرم پیش دبستان بود صبح ها همیشه از ندیدن من می‌گفت، بعد از چند روز، موقع خداحافظی یک بوس کف دستش کردم و گفتم هر وقت دلت تنگ شد دستت را بذار روی قلبت و اینگونه همیشه کنار هم بودیم. داستان نخ های نامرئی هم اینگونه هستند، عشق آنقدر قدرتمند است که از زمان و مکان میگذرد و هر چه عشق بیشتر باشد نخ های نامرئی هم بیشتر می‌شود. چه دنیای زیبایی هست که هر جا که باشی حتی در بهشت به آدم‌های که دوستشان داری وصل هستی و خدا کند همه آدم‌ها بفهمند که ما به هم وصل هستیم و اینگونه مواظب مهربانی هایمان باشیم. .
      
44

11

(0/1000)

نظرات

درود و خداقوت 
چندی پیش کتابی دیدم با عنوان «دستی که بوسه می زند» و همین مفهوم یاد شدهٔ شما را بیان می کرد. چقدر زیبا و کاربردی است و به خانواده ها کمک می‌‌کند. مانا و تندرست باشید.
1

1

آن کتاب را باید بخوانم. ممنونم  

1