یادداشت شیما شمسی
1403/2/21
بعد از مدتهااااا یک کتاب را در عرض دو روز تمام کردم (صفحاتش زیاد نبود اما با در نظر گرفتن حجم کاری که من دارم به معجزه میماند😂). حقیقتش هیچ پیش زمینه و آمادگی ای در ذهنم نسبت به محتوا نداشتم ولی کتاب خوب تعلیق ایجاد میکرد و آدم را دنبال خودش میکشاند. نیمه ی اول کتاب را بیشتر دوست داشتم. نیمه ی دوم خیلی سریع و انگار بی حوصله جمع شده بود؛ خصوصا پایان کتاب. توصیفات ملموس بودند. حس ترس قشنگ در جان آدم مینشست. داستان در کل جالب بود، با این حال نمیدانم چرا ته ذهنم همه اش انتظار داشتم اینها واقعی بوده باشد؛ انگار برایم این حجم اتفاقات دومینویی و ماورائی _که برای سید حمید پیش می آید_ در عالم داستان قابل باور نبود. البته که توی داستان همه چیز ممکن است؛ اما یحتمل به خاطر درون مایه ی دینی اش، توقع داشتم گوشه ای از ماجرا واقعی بوده باشد. فارغ از ماجراها و اتفاقات عینی کتاب، درونیات و افکار سید خودش یک ماجرای دیگر بود. چقدر من این شک و تردیدها و خودگویی ها را دوست داشتم. از میان این همه، ولی ارجاعات مداوم افکار سید به شخصیت لعیا را دوست نداشتم. تا یک حدی از باب ناراحتی و نگرانی یک همسر منطقی بود اما بعضی جاها بی ربط میزد. ارجاعات به سید موسی را دوست داشتم. هنوز برایم ماجرای داوود _دوست سید_ و پدر سید سوال است. شاید میشد کلا به این دو قضیه نپرداخت، اما حالا که نویسنده تصمیم گرفته بود بپردازد به نظرم باید بهتر پرداخته میشد و ابعاد بیشتری را روشن میکرد. در نهایت؛ این دو روز اوقات فراغت خوبی در کنار این کتاب گذراندم، فکر کردم، بهت زده شدم و نمی هم گوشه ی چشمانم نشست...
(0/1000)
شیما شمسی
1403/7/18
0