یادداشت محدثه مهران‌فر

و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد
        اولین باری که عنوان این کتاب را دیدم ، درجا خشکم زد ، من هر بار به این آیه‌ی قرآن میرسم حالم دگرگون میشود و یاد مادربزرگم یک لحظه رهایم نمیکند ، مادربزرگی که تمام رویا و آرزویش خاک شدن در حرم امام رضا بود و آخر سر در عرض سه روز در شهر لندن دنیا را بدرود گفت و جسمش هیچ وقت به وطنش برنگشت و من در ۱۸ سالگی با تمام وجود این جمله را درک کردم که " و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد..."
وقتی شروع کردم به خواندن لحظه به لحظه با نویسنده همراه شدم ، وقتی از مرز میگفت من یاد روزی افتادم که پدر بزرگم فوت کرده بود و من وقت سفارت داشتم و برای اینکه اولین نفر کارم انجام شود ساعت پنج صبح پشت در سفارتخانه ایستاده بودم و از شدت غم و استیصال بلند بلند گریه میکردم....
زندگی من پر از این لحظه هاست که به مرز ها لعنت فرستادم...
وقتی برف می امد و من با دستانی یخ زده توی صف ایستاده بودم تا پاسپورتم را بگیرم به تمام مرز ها لعنت فرستادم....
وقتی با مادرم یک ماه در دبی منتظر ویزای انگلستان بودیم ، از نظر سفارتخانه‌ی انگلستان ما همان تیک هایی بودیم که نویسنده در کتاب از آن نوشته...تیک هایی که از نظر آنها قرار نبود "ما" برگردیم و برای چهارمین بار تیرمان برای رفتن به انگلستان به سنگ خورد و من تا به امروز حسرت دیدن قبر مادر بزرگم را دارم ....
وقتی که برای ویزا اقدام کردیم و به همسرم ویزا ندادند مثل کوره ای در حال فوران بودم....

وقتی توی اتوبوس از پاریس به سمت گرانادا میرفتم ، در حالی که خودم را به پنجره چسبانده بودم و به مزارع زیتون زل زده بودم حس میکردم یک غریبه ام که هیچ جوره به دنیایی که موازی اش در حال حرکت بود تعلق ندارد...
وقتی  در بلگراد با پیر زنی که اجناس قدیمی_که اکثر متعلق به جنگ جهانی بود_ میفروخت حرف میزدم احساس میکردم زمان مثل خمیری کش آمده‌ و پیرزن در یک سرش ایستاده و من در سر دیگرش....

برای کسی که همیشه در سفر بوده ، برای کسی که خودش را در سرزمینی دیگر غریب یافته خواندن این کتاب برایش مثل هم صحبتی با یک دوست قدیمی‌ست.... دوستی که تو را میفهمد و توهم او را میفهمی.... دو غریبه ی آشنا که به وسیله سفر و کلمات بهم پیوند میخورند.... دو غریبه که این جمله را با تمام وجود درک کرده‌اند " سفر در هزار مکان غریبه به تو خانه می‌دهد ، سپس چون غریبه ای تو را در سرزمین خودت رها میکند...."

      
66

48

(0/1000)

نظرات

شیرین ترین لحظات جستار خوندن، اون جاهایی هست که تجربه زیسته های مشترکی با نویسنده پیدا می‌کنی. تجربه‌هایی که تا قبل از اون فکر میکردی فقط مال خودت هستند. حالا که میبینی یکی دیگه هم یه روایتی از این اتفاق داره که خیلی هم به روایت تو شبیه، احساس می‌کنی سال‌ها با نویسنده‌ای که شاید عکسش رو هم ندیدی رفیق صمیمی بودی.
در روایت هست که علم مشترک، از آباء مشترک همزبانی بیشتری میاره! (نقل به مضمون)
1

0

دقیقا همینطوره ، همین حس شیرین درک شدن باعث شده این روزها بیشتر از رمان جستار بخونم 

1