یادداشت سمیرا علی‌اصغری

        با این‌که راوی کتاب یکسره حرف می‌زد، دلم می‌خواست گوش‌هامو بگیرم یا رومو برگردونم چون به قدر نشستن در متروهای ژاپن، کسالت‌آور بود. تقریباً یک روزه خوندمش که فقط خونده باشم و دائم با خودم می‌گفتم: «حیفه، پولشو دادی!». یکی از چیزهای آزاردهنده، اَعلام زیاد کتاب بود برای منی که شهرها و آیین‌های ژاپن رو نمی‌شناسم. پارک ینو به مثابه شخصیت در این داستان ظاهر شده و انگار که مشق یکی از جلسات نویسندگی خلاق را داده باشند هنرجوی تازه‌کاری بنویسد، کسی که قلم میانه‌ و محتاطی دارد. اما انصافاً تشبیهات خاصی داشت و از پس تجسم مرگ هم خوب برآمده بود.
مشکلات و بدبختی‌های راوی، مثل باران‌های دائمی بر سرش می‌باریدند و تا دمِ آخر و حتی بعد از مرگ هم، او را رها نکردند.
کتاب جملات قصارِ موفقی داشت که زیرشان خط کشیدم و دوست داشتم؛ مثل «درون امروز، گذشته‌ای طولانی‌تر از حال پنهان است».
درون پرانتز هم خدمت نشر خوب نیماژ عرض کنم که جنس کاغذهای این کتاب منو یاد کاغذهایی که دهۀ هفتاد دور ساندویچ‌ها می‌پیچیدن انداخت... چه کاریه خب؟ عوض کن برادر من.
      
92

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.