یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. چادر کردیم رفتیم تماشا تا ظهری هفتصد نفر حاج از سنی، کابلی، هندوستانی، مسلمان، همه جمع شدند در جهاز. ظهری جهاز راه افتاد. چون حالا اول برسات بمبئی است، بنای باد گذارد. جهاز در تلاطم افتاد که همگی افتادیم بدحال. یکی قی میکرد، یکی بیحال بود، یکی گریه میکرد، یکی دعا میکرد. الهی خداوند نصیب کافر نکند... شب تا صبح یا الله یا محمدا یا علیا بلند بود. سنیها اذان میگفتند، همه متصل کلمه شهادت میگفتیم. آب چنان پر میزد و موج میزد که میآمد تا دم عرشه و بالاتر از آن جایی نبود. یک دفعه آب از دریا زد بالا که خورد پس گردن میرزا محمدعلی، افتاد زمین و حال آنکه ما در عرشه بودیم. شب تا صبح صدای یا الله بلند است. سنیها اذان بیوقت میگویند. درویشهای هراتی، کابلی، هندی هوهو میگویند. شیعهها سینه میزنند. قیامت است، مثل صحرای محشر. غروبی خانم فوت کردند. خدا نصیب کافر نکند. کاش گردن من شکسته بود، نیامده بودیم. میان بیابان، غریب، بیکس، نه آب، نه آبادی. خدا پدر حاجی اسماعیل اصفهانی حملهدار را بیامرزد، زودی توی دامنه کوه چادر زدند و سه نفر غسال آوردند. بنده کاری که هرگز نکرده بودم، رفتم نشستم تا این که غسل دادم، کفن کردند. هر ساعت میگفتند زود باشید که عرب حرامی میآید ما را میکشد چون توی دامنه کوه بودیم. در هر حال بعد از غسل آوردیم پایین کوه، نزدیک چادر حاجیها شتری کشتند، نعش را پیچیدند در پوست شتر. ما آمدیم توی چادر، نه جرئت گریه، میگویند برای اهل حاج خوشآینده نیست. تا صبح آهستهآهسته گریه کردیم. شش فرسخ راه بود. از بس که راه بد بود، همه گل و سنگلاخ، گدار نعلشکن، همه پیاده شدیم. قریب نیم فرسخ آمدیم. باز سوار شدیم. چهار ساعت به غروب مانده رسیدیم ماهیدشت. کجاوهها همه پر از آب، رخت و لباسها همه تر. یک ساعت به غروب مانده رسیدیم بیستون. در این راه همه سبز و خرم. چه گندم دیمه کاشته بودند و چه سبزه چمن، یک تخته سبز بود. انصافاً این همه شعری که وحشی و وصال گفتهاند در باب زمین زمین بیستون جا دارد. در پای کوه بیستون کاروانسرای شاهعباسی است، در آنجا منزل کردیم. هشتاد زن شاه همه بزک میکنند، زرد، سرخ، سبز، همه رنگ، چارقدها کارس نازک، مثل ملائکههای تعزیه. شاه خودش جلو میافتد، زنها دنبالش. دور حیاط میگردد، با تعجیل مثل این که کسی دنبالش کرده باشد. گاهی با غلام بچهها گوی بازی میکند. گاهی با زنها شوخی میکند. حیاط شاه هم خیلی بزرگ است. در وسط حیاط نرده آهنی ساختهاند، دو ذرع قدش. سرهای اینها را مثل سرنیزه تیز کردند که کسی نتواند بالا برود. بزرگی صحن آن نرده هر طرفی چهل و پنج قدم من است. وسط این، عمارتی بلند ساختند سه طبقه که خوابگاه شاه آنجاست. شبها آنجا میخوابد و زیرزمین این عمارت خزینه است که هرچه پول میآورند، آنجا میآورند. دوره این حیاط شاه هم همه پایین و بالا دو طبقه عمارت، حوض خیلی بزرگی که هفده فواره دارد که یک ذرع و نیم، دو ذرع میجهد. باغچههای فرنگیمآبی بزرگ و همه جور درختها و همه چیز. زنها هم همه توی این اتاقها پایین و بالا منزل دارند. بعضیها حیاط خارج دارند. خلاصه تا یک ساعت به غروب مانده شاه میگردد. آن وقت میرود حیاط امیناقدس، هست تا یک ساعت از شب، اگر دیوانخانه شام میخورد، میرود دیوانخانه شام میخورد، سه ساعتی میآید و اگر اندرون شام میخورد که میرود در همان خوابگاه که قصر هم میگویند. یک ساعت از شب رفته سر شام مینشینند، سه ساعتی بر میخیزد. وقتی میرود سر شام، همه زنها مرخص میشوند، میروند منزلهاشان، نماز میکنند و شام میخورند. آن وقت باز تغییر لباس میکنند. هرکدام سعی میکنند که بهتر از دیگری بشوند شاید شاه امشب آن را ببرد. در سر شام شاه، انیسالدوله بایست بنشیند ولی نمیخورد. آقامحمدخان خواجهای هم هست. خیلی کوتاه، آن هم بایست سر شام باشد. یا مینشیند یا میایستد صحبت میکند. کنیزهای قهوهخانه هم هرکدام که کشیکشان باشد، حاضرند برای آب و کباب و دوا. عزیزالسلطان هم بایست باشد. سه ساعتی که شام برداشته میشود، زنها میروند بالا توی قصر. چند نفر از این خدمتکارهای خانمها که شاه صیغه کرده، آواز دارند، ساز هم میزنند. شاه خودش پیانو میزند. عزیزالسلطان رقاصی میکند، آن صیغهها هم ساز میزنند. زنهای دیگر از شاهزاده و غیره همه حاضرند. بعضیها مینشینند، بعضیها میایستند. تا شش از شب رفته آنها را مرخص میکنند که بروید، بروید. همه میروند سر منزلهاشان. هرکدام که شاه خواست، بعد غلامبچه میآید که شاه شما را خواسته. آن شخص میرود. عمل که گذشت، خود برمیگردد اگرچه انیسالدوله مقرب باشد. آن وقت دو نفر از عملهجات قهوهخانه که بیشتر آنها هم زن شاه هستند، مینشینند تا صبح شاه را میمالند. پنج ساعت به غروب مانده خنچه آوردند. ما هم در بالاخانه تماشا میکردیم. چهارصد خنچه بود. هرخنچه یک فراش سر گرفته بود، یک سرباز این طرف و یکی آن طرف. هر بیست خنچه یک دسته موزیکانچی جلو خنچهها. دویست سیصد فراش همه چماقهای نقره دو طرف ردیف میآمدند. بعد خنچهها هم تمام شاهزادهها و صاحبمنصبها و نوکرهای خاص مثل صدراعظم و امینالدوله و سایرین آمدند توی حیاط شاه. صندلیها چیده بودند. نشستند، خنچهها را آوردند حیاط خانم. پنجاه خنچه شیرینی و پنجاه خنچه میوه و باقی دو قند، یک کاسه نبات، همه کارسهای الوان روی اینها انداخته، یک قهوه سینی هم ده طاقه شال، یک قهوه سینی هم پنج حلقه انگشتر الماس، دو دست و یکی عقیق پنج تن دورش الماس، یک نیمتاج بزرگ و یک جفت بازوبند الماس و یک حقه الماس و یک قهوه سینی هم چهارصد اشرفی برای دلمه. قریب سی چهل دسته، جور به جور، لباسهای رنگ به رنگ، مقبول، پشت سر اینها باز مزغانچیها همه پشت سر هم میآیند. از این در تکیه میآیند، از آن در میروند. پشت سر اینها سوارهنظام قریب دویست سوار، کلاههای جور به جور، لباسهای جور به جور، بعضی کله کلاهشان یک دسته منگله سفید نیم ذرع قدش، خیلی تماشا دارد. پشت سر اینها سوارهیراق، همه اسبها یک رنگ، سریراق نقره، پشت سر آنها نقارهخانه، همه شترها بزک کرده ولی مثل کرمان میزنند. پشت سر آنها زنبورکخانه، شترها را جور دیگر بزک کردند. پشت سر آنها قاطرخانه، یخدان، مفرش، چادر خانه، هر قاطری یک من منگوله و سه چهار من مهره دارد. همه اینها بزک کرده، پشت سر آنها نی دارد، یدک، قریب سی یدک و نیدار، پشت سر آنها آبداری قبل و منقل، پشت سر آنها شاطرهای شاهی، همه لباسهای یراقدوزی، کلاههای غریب عجیب که جلوی شاه هم همان جور میروند. فراشها پشت سر آنها، کالسکهچیها همه لباسهای مخمل یراقدوخته. هر تعزیه هست، بزرگ آن تعزیه مینشیند توی کالسکه و میآید. اینها که رفتند آن وقت تعزیهها دستهدسته نوحه میخوانند و میآیند. قریب صد صدو پنجاه تعزیه درست میکنند. شب آمدم خانه دیدم نواب علیه خانم شاهزاده کاغذی نوشتند که حکماً فردا صبح بیایید اندرون. امروز که یکشنبه ششم است رفتم اندرون. عصری دیوانخانه را قرق کردند. رفتیم دیوانخانه و موزه تماشا کردیم. اسبابهای انتيكۀ خوب، جواهرهای خوب که هر چه بگویم کم گفتم. تسبیحهای مروارید به قدر فندق و نخود درشت، تسبیحهای زمرد به قدر عنابهای درشت، از جواهر چه بگویم چه نویسم. از ظرفهای قدیم، از چینی و بلور، گلدانها جفتی پنصد تومان. پردههای ده یک گلابتوندوزی کار هندوستان، فرشهای ده یک، تخت طاووس که وقت سلام، شاه مینشیند. چه بنویسم. بلبلهای مصنوعی، اینها را کوک کرده بودند، میخواندند. هر گوشه یک جور ساز فرنگی کوک کرده بودند، میزدند. مجسمههای جور به جور، سیاه و سفید ایستاده. هر کدام چیزی دستشان دادند. جانورهای مصنوعی ساختهاند. صورت شاه را از سنگ سفیدی در فرنگستان تراشیده، آوردهاند. دورۀ میز چیده، همه صورتهای مختلف، انواع اقسام جانورها را ساختند. یک دانه فیل طلایی ساختهاند، کوک که میکند دور میگردد، دمش را تکان میدهد، خرطومش را تکان میدهد. طاووس مرصعی ساختند که کوک میکند، دور میگردد، سرش را پایین بالا میبرد. پشت سرش مناری ساختهاند، کمکم میرود بالا. قریب دو ذرع میرود بالا، آنوقت نهر آبی از توی آن جاری میشود. از این مقوله چیزها، بسیار تا بسیار. تاج مكلل که پادشاهان قدیم سر میگذاشتند. قلیان مرصع که وقت سلام شاه میکشد. خلاصه تماشا کردیم. آمدیم پایین، توی دیوانخانه به گردش حوضهای بزرگ که تراده تویش انداختهاند. در خدمت ایشان رفتیم باغ شاه، منزل انیسالدوله. باغ بسیار خوبی، عمارتهای خوب. این باغ مشهور به باغ اسب دوانیاست. در بیرون شهر واقع شده. دورۀ این نیمفرسخ است. بیشتر در آنجا اسبدوانی میکردند. برجی ساختهاند پنج طبقه، دورۀ آن عمارت ساختهاند. ارسیهای خوب، همه فرش کرده، اسباب چراغ و مبل اتاق چیده. وقتی که اسب میدوانیدند، شاه و حرمخانه توی این عمارتها تماشا میکردند. این برج هم وسط باغ افتاده. پایین این برج حوض بزرگی ساختهاند. جزیره وسط حوض ساختهاند. مجسمۀ صورت شاه سوار است، ایستاده اطراف حوض، همۀ فوارهها آب به قدر دو ذرع سه ذرع جستن می کند. وسط خیابان ها جوب آب، هر یک ذرع یک فواره توی جوب درست کردند. خیلی تماشا دارد. کوزههای گل قریب دوهزار چیده. وقتی که ما رفتیم، شاه سوار شده بود. عصری آمد. آن وقت در باغ را باز کردند. خواجهها هر کدامی به طرفی رفتند، ایستادند. آن وقت شاه جلو و حرمخانه از عقب سر. ما هم رفتیم توی باغ، تماشا کردیم. الان هم که شاه در آن باغ منزل دارد، شبها در همان برج میخوابد. ما هم رفتیم بالای برج. توی عمارات، طبقه به طبقه تماشا کردیم، آمدیم سر منزل. حرمخانهها بعضیها توی عمارت بودند، بعضیها در چادر منزل کرده بودند. گردش کردیم. غروبی آمديم. امشب هم در خدمت نواب عليه عزیزالدوله بودم. هر اوقات که مرا میبینند، دلیل و برهان میآورند که بفرست بچههایت را بیاورند. در طهران امر شما بیشتر میگذرد. من دعا کردم، تو نمیروی کرمان. عبث خیال رفتن نکن. امروز که چهارشنبه چهارم است آمديم منزل. باز هم دیدیم از مال خبری نیست. من هم چنان پریشانم که حد وصف ندارد. یک نفر میآید توی اتاق یا تالار میایستد، یک نفر دیگر هم دو تا دو تا قلیان از قهوهخانه میآورد، میدهد دست آن که توی اتاق ایستاده، میدهد مردم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.