یادداشت سعید بیگی
18 ساعت پیش
ماجرا از آنجا آغاز میشود که شبی «فرانس» در انتظار معشوقهاش «اِما»، در پیادهروی کنار خیابان، این پا و آن پا میکند تا او با دُرُشکهای از راه میرسد و با هم سوار درشکۀ او میشوند، اما درشکهچی که مست کرده، قادر نیست کارش را درست انجام بدهد. پس آنها پیاده در یک خیابان خلوت، در حاشیۀ شهر قدم میزنند و بعد تصمیم میگیرند که از شهر دور شوند و در جادۀ بیرون شهر، با درشکه پیش بروند و با هم گفتگو کنند و وقت را به خوشی بگذرانند. اما کمی که از شهر دور میشوند، ناگهان درشکهچی توان کنترل اسبها را از دست میدهد و به مانعی برخورد میکند و «فرانس» و «اِما»، هر دو به زمین میافتند. «فرانس» زخمی و بیهوش شده و اندکی بعد بر اثر شدت خونریزی میمیرد و «اِما» که از حال رفته بود، چشم باز میکند و با دیدن وضعیت «فرانس»، درشکهچی را برای کمک میفرستد و بعد از ترس رسوا شدن، که آن وقت شب آنجا با آن مرد غریبه چه میکند، فرار کرده و در تاریکی خود را گم میکند و به منزل میرود. کمی بعد همسرش پروفسور از راه میرسد و او که آشفته شده، ناخودآگاه حرفهایی میزند که شک همسرش را بر میانگیزد و از «اِما» میخواهد که بچهاش را بخواباند و برای توضیح برخی مسائل به همسرش بازگردد. داستان ساده بود و خیانت یک زن را که هم شوهر و هم بچه دارد، نشان میداد و اینکه در اولین لحظۀ احساس خطر، مرد را در آن وضعیت بحرانی رها کرد و جان و آبروی خودش را نجات داد. در واقع از کسی که به همسر و فرزندش خیانت میکند، نباید توقع وفاداری و حمایت و کمک به معشوقش را داشت و این اصلی مُسَلَّم است. قصه هم جالب و خوب است و هم در بستری با واژگانی کم، نکاتی مهم و قابلتوجه را پرورده و بیان کرده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.