یادداشت محمدرضا ایمانی
1403/4/5
2.8
2
مجموعه خوبی است. مقدمه خوبی هم دارد منتهی آنقدر که ادعا میشید گوتیک نیست. همه کتاب را نخواندم و فقط داستانهای آلنپو، ریلکه و چند نفر معروف دیگر را خواندم اما چون برای توماس مان سراغ کتاب رفتم، فقط برای داستان او و پسرش، کلاوس، یادداشت میگذارم. مرگ: روایت مرد بیماری است، ۴۰ ساله که از بیست سال پیش تعیین کرده که ۱۲ اکتبر ۴۰ سالگیاش خواهد مرد. داستان به صورت روزشمار از اواسط سپتامبر شروع شده و هر روز در یک یا دو پاراگراف روایت میشود. مرد دختر بچهای کوچک دارد که به نوعی حس میکند ادامه اوست. یعنی از مرگ خود نمیترسد چون دخترک بعد از او زنده خواهد ماند و زندگی خواهد کرد. روزها میگذرد تا اینکه به یازده اکتبر میرسد. مرد که تا کنون گمان میکرده بسیار برای مرگ آماده است، چون مرگ به سراغ او میآید، به بهانه اینکه یک روز زودتر ۱۲ اکتبر سر رسیده، او را پس میزند. غافل از اینکه مرگ دست خالی از هیچ خانهای باز نمیگردد! مرگ در عوض مرد بیمار، دخترک را باخود میبرد و مرد را بیآتیه میکند. او که گمان میکرد خواهد مرد و در عوض اعقابش خواهند زیست، حالا باید زنده بماند در حالی که نه عقبهای دارد و نه امیدی به زیستن. یک روز خوش: صادقانه بگویم. تا قبل از اینکه پاراگراف آخر داستان را بخوانم، معتقد بودم که کلاوس زیر سایه پدرش است که مشهور شده وگرنه چیزی برای عرضه ندارد. ولی خط آخر نظرم را عوض کرد. داستان سادهای است. مرد جوانی ماشینش در جوی آب بزرگی چپ میشود اما خودش به صورت معجزه آسایی زنده میماند. وقتی از جوی بیرون میآوردنش، شروع به آه و ناله میکند. گویی جوان فقیری است و ماشینش را هم از شوهر خواهرش قرض گرفته و با این تفاسیر به خاک سیاه نشسته. داستان چند صفحه شرح گریه و زاری این مرد جوان است تا اینکه وقتی میخواهند ماشین را از آب بیرون بکشند، ناگهان جسد دختر جوانی هم پدیدار میشود که گویی معشوقه او بوده. داستان با این جمله مرد جوان تمام میشود. «[ای وای!] لوییز را [پاک] فراموش کرده بودم!»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.