یادداشت روشنا

روشنا

1403/2/11

ارباب و نوکر
        ‼️اول این رو بگم که اگر کتاب رو نخوندید، این یادداشت رو نخونید. مخاطب این مرور کسانی هستند  که کتاب رو خوندند و همه چیز درش اسپویل شده. حتی اگه اسپویل کتاب براتون مهم نیست، پیشنهاد میکنم این یه بار براتون مهم باشه و مواجهه با کتاب بدون اطلاع قبلی رو از دست ندید. 

چه قدر این داستان عجیب بود! و چه قدر تولستوی داستان‌نویس خوبیه. جملات و کلمات انقدر تر و تمیز کنار هم قرار گرفتن که آدم حس میکنه هر کدوم، چندین بار سبک سنگین و ویرایش شدن. البته که مترجم خوب هم از جمله عوامل این حس و حاله.

وسطای کتاب، از پافشاری آندره‌ویچ برای ادامه دادن سفرش با وجود طوفان شدید، فهمیده بودم که داستان با مرگ هردو شخصیت یا یکیشون تموم میشه و چون این روزا یه مقدار فکرم درگیر بود، لحظاتی که تولستوی از آگاهی دو شخصیت برای نزدیکی مرگ و ترسشون می‌گفت؛ می‌خواستم کتاب رو ادامه ندم. اما ادامه دادم و تولستوی با پایان‌بندی کتاب شگفت‌زدم کرد!

داستان چندین قسمت قابل توجه برام داشت که دوست دارم دربارشون صحبت کنم:
- اولیش طمع زیاد آندره‌ایچ بود، به طوری که خودش رو با مال و اموالش، تلاشی که برای اون‌ها به کار برده، وارثش و زرنگیش تعریف می‌کرد. ولی لحظه‌ای که فهمید چندان فاصله‌ای با مرگ نداره، همه‌ی اون‌ها براش فرو ریخت.
- نحوه‌ی مواجهه دو شخصیت با آگاهی از فرا رسیدن مرگ. آندره‌ایچ در لحظه اولیه آگاهی از مرگ، ترس زیادی به جونش میفته و میخواد هرطور که شده خودش رو نجات بده و حتی نیکیتا رو با وجود این که می‌دونه ممکنه بمیره، تنها ول میکنه. نیکیتا اما با وجود ترس از مرگ فکر می‌کنه چیز زیادی برای از دست دادن نداره. 
به نظرم اومد که تولستوی در این جا دو نگاه به این موضوع داره، اولی این که زندگی ثروت‌مند باعث شده آندره‌ایچ به دنیا وابسته بشه و طمع کنه، ولی نیکیتا که به واسطه جبر روزگار از مال دنیا بی‌بهره است، طمع خاص و در نتیجه تاسف خاصی هم برای ترک دنیا نداره. تنها تاسفش هم ترک عادات روزانه و مختصر ترسی هم برای زندگی جدید و گناهانشه. نگاه دوم اما یک نگاه عرفانیِ سادهِ روستاییه که نیکیتا با خودش فکر میکنه به جز این ارباب دنیایی (آندره‌ایچ)، ارباب دیگه‌ای هم داشته و با مرگ از قلمرو اون ارباب خارج نمیشه، اربابی که هرگز تحقیرش نمی‌کنه.
- تو یه لحظه وقتی آندره‌ایچ می‌بینه که نیکیتا داره جلوی چشماش جونش رو از دست میده، به ندایی در درون، به عزم و اراده‌ای قوی برای نجات رعیتش، یک نوع جوشش خوبی از درونش پاسخ مثبت میده و تسلیم میشه. این جوشش عشق انگار که همه‌ی طمع‌ها، ترس‌ها و تعاریف قدیمی خوش‌بختی رو از بین می‌بره و به جاش حالتی از رضایت، آرامش و محبت می‌نشونه. در همین حالِ شعف و محبت، رویایی می‌بینه که همون کسی که بهش فرمان داد و برش بانگ زد که روی نیکیتا دراز بکشه و از مرگ نجاتش بده به سراغش اومده.
"شادمانه بانگ زد: آمدم!"
دیگه از رفتن با این فرد که در حقیقت خودشه، نمی‌ترسه. از مردن نمی‌ترسه... "می‌فهمد که این مرگ است و هیچ غصه نمی‌خورد."
"پول، مغازه، خرید و فروش‌ها و میلیون‌های میرونوف‌ها را به خاطر می‌آورد و درک این که چرا مردی، واسیلی برخوف نام، به همه‌ی این‌ها دل‌بستگی داشته، برایش دشوار می‌شود.
راجع به وسیلی برخوف می‌اندیشد: خب، آخر نمی‌دانست اوضاع از چه قرار است. نمی‌دانستم، ولی دیگر می‌دانم. دیگر خطایی در کار نیست. دیگر می‌دانم."
نکته دیگه‌ای که نظرم رو جلب کرد این بود که با وجود خصلت‌های بدی که ثروت و شهرت برای آندره‌ایچ داشت، لحظه‌ای که به خاطر نیکیتا از همه اون‌ها گذشت و همشون رو کوچک دید، انگار که باعث رشدی درش شد که بدون اون‌ها نمی‌تونست داشته باشه. 
- آخرین جملات کتاب، آخرین قسمت خیلی جالب داستان برام بودن: مرگ نیکیتا سال‌ها بعد از حادثه.
"به طیب خاطر از این زندگی که دیگر می‌آزردش به آن دیگری که هر روز و هر دم برایش مفهوم‌تر و دل‌فریب‌تر می‌شد گذر کرد. آیا آن‌جا برایش، پس از بیداری از این مرگ واقعی، بهتر است یا بدتر، آیا فریب خورده است، آیا آن‌چه را می‌جست یافته است؟ دیری نخواهد گذشت که به همه این‌ها پی می‌بریم."
      
77

22

(0/1000)

نظرات

خب تیک اسپویلر رو بزنید... 🤭
1

1

روشنا

1403/2/11

عه یادم رفت 😂😂😂
ولی محض اطمینان می‌خواستم باز هم بگم که این داستان اسپویل نشدش خیلی قشنگ‌تره. 🥲 

1