یادداشت
2 روز پیش
4.5
16
«گفت: تنها سرمایۀ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته اند برای استراحت.» کتابی خواندهاید که احساس کنید مانند نسیم صبحگاهی نرم و لطف است؟ دلتان را آرام میکند؟ بوی صبر و آرامش میدهد؟ گوهر شب چراغ برایم آرامش بخش بود.. یک نسیم کوتاه که اگر دیر به خودت بیایی، تمام شده و فرصت را از دست داده ای.. تا قبل از مطالعهی این کتاب، هیچ شناختی از آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی نداشتم! متاسفانه، حتی نامی از ایشان نشنیده بودم. شیخ غلامرضا مرد با خداییاست. نه از آن دسته که ادعایش را دارند ولی قدمی در این راه برنمیدارند.. اتفاقا انسان سادهای است که در راه عقایدش حاضر است تمام داراییش را وسط بگذارد. از آن دسته که دو کلام صحبت کردن با آنها، دلت را برای مدت طولانی شارژ و سرحال میکند! بعد از مطالعهی این کتاب احساس کردم، مدت هاست شیخ غلامرضا را میشناسم، در کوچه پسکوچه ها، خمیده و افسار الاغ در دست میآید، با نگاهش به دنبال قلب آمادهای میگردد تا چند دقیقهای مهمان خانهی دلش باشد! احساس میکنم در تمامی این سفرها همراه و همسفرش بودهام.. چه احساس شیرین و چه تاسف عمیقی که فقط در خیالم همسفرشان بودهام❤️🩹 تا پیش از شروع کتاب، تصور میکردم با رمانی در رابطه با یک عالم بزرگ روبهرو هستم، دراصل دوست داشتم اینطور باشد! تجربه ثابت کرده، طرح و روایت چند خاطرهی پراکنده برایم لذت بخش نیست. ولی در کمال تعجب، با اینکه این کتاب دقیقا چند خاطرهی پراکنده و بسیار ساده درمورد بخش هایی از زندگی این شیخ بزرگ است، برایم بسیار شیرین و ارزشمند بود! فقط کاش از خانواده و همسرشان هم میگفتند، جای این خاطرات بسیار در کتاب خالی بود! "نزدیک غروب، حاج شیخ عقب ماشین نشست. ماشین میان ازدحام مردم راه افتاد. حاج شیخ به رسولیان و برخوردار گفت: «برای آقا سید یحیی تکه زمینی پیدا کنید. باید کمک کنیم کم کم بسازد.» برخوردار گفت: «آقا! چقدر قلم شما بابرکت است! این مردم انگار مُردههایی بودند که زنده شدند و راه افتادند!» حاج شیخ گفت: «خرابش نکن حاجی! پناه بر خدا! من این وسط چه کارهام! همهاش از برکت ثامن الحجج بود. به من و شما فقط اذن حضور دادن تا بیاییم و عنایات رضوی را تماشا کنیم.» "❤️🩹
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.