یادداشت فاطمه نقوی
1402/5/19
صحنه وسیع است. نمایشگر قسمتی از یک اتاق حتی وسیعتر. نور، نور صبحگاهیست. جعبهی سیگار میان مرد و زن کف اتاق افتاده. هر دو به آن نگاه میکنند. زن به جعبهی سیگار اشاره میکند. مرد جای اینکه جعبه را از روی زمین بردارد و به زن بدهد اشارهی زن را عوضی میفهمد، انگار چیزی دیدنی روی جعبهی سیگار است. زن طوریکه انگار واقعا چیزی نشان بدهد: «اون آسمون آبیی رو برچسبو میبینی، عزیز من، واقعا وجود داره اون رو.» در حالی که میخواسته بگوید: «همین دم سرپا بودی: میشه لطف کنی اون جعبه سیگارو از رو زمین بدی من؟» تمامی گفتوگوهای بازیگران چیزی جز بدفهمی و حرکاتشان چیزی جز غلطکاری نیست. بازیگرانی که سرانجام تسلط بر واقعیت را از دست میدهند. مثلا در برابر کشوی گنجهای که سفت شده است دچار اضطراب تحملناپذیر میشوند: «و چرا نمیشه کشوی گنجهرو واز کرد؟» «گیر کرده!» «خب، چرا گیر کرده؟» دو نفر از شخصیتها جستزنان و رقصکنان دور همدیگر، پاهاشان را مثل خرس هی رقصان بلند میکنند: «بذار گیر کنه!» و بعد سهتایی: «بذار گیر کنه! بذار گیر کنه!» سهتایی دور هم رقصکنان: «بذار گیر کنه، این کشو، آم، بذار گیر کنه! بذار کشو، بذار، آه، بذار گیر کنه! (هماهنگ میخوانند.) آه، کشو گیر کنه، آه، آه، بذار کشو گیر کنه.» هیچ چیز اثباتشدنی وجود ندارد. دو بازیگر روبروی همدیگر ایستادهاند: «یک نفر موقع راه رفتن نگران عقب سرشه آیا وجدانش ناراحته؟» «نه، فقط گهگاهی داره عقب سرشو نگاه میکنه.» «یک نفر با سر خمیده نشسته اونجا--- آیا غمگینه؟» «نه، فقط کز کرده.» «دو نفر نشستهاند اونجا، بهم نگاه نمیکنند و ساکتند--- آیا با هم قهرند؟» «نه، فقط نشستهاند اونجا، بهم نگاه نمیکنند و ساکتند؟» پتر هندکه، «به تبعیت از اصول نگارشی خود، توصیف سادهی حرکات و محیط روزانه را به جای توضیح آشکار روانکاوانه مینشاند.» از نظر خود هندکه ما در حال خواندن «یک کمدی ناکجاآبادی» هستیم. «آنچه روشن بوده یا دستکم در آغاز به نظر روشن میآمده، با هر عبارت و هر حرکت در طی نمایشنامه مبهمتر میگردد»، اما سعی نویسنده بر آن بوده است «تا این کار را، جمله به جمله و حرکت به حرکت، با وضوح هر چه بیشتر و به خامی هر چه بیشتر» انجام دهد. دو مضمون اساسی جهان داستانی هندکه مطرح میشود «که عبارت است از قطع رابطه با امر روزمره و سرگردانی». شخصیتها کلماتشان را فراموش میکنند: «یکدفعه که من رومیزی رو پهن کردم روی--- (کلمه یادش نمیآید و دوباره هراسان میشود) لطفا کمکم کن.» و حتی خودشان را: «مطلقا بیحرکت واسادهم و دارم تماشا میکنم که چطوری ریزه ریزه فراموش میکنم. سعی میکنم یادم بیاد، اما همینطور که سعی میکنم یادم بیاد، متوجه میشم داره هی تهنشین میشه-- مثل این میمونه که چیزی بلعیده باشم و هر چی سعی میکنم بالا بیارمش پائینتر و پائینتر میغلطه. این فرو نشستنه و تو برجستهتر و برجستهتر نمایان میشی! کجا بودی، داشتم عقبت میگشتم؟ شما کی هستین؟ میشناسمتون من؟» سواری روی دریاچهی کُنستانس نخستین بار در 23 ژانویهی 1971 در برلین بر صحنه آمد. این نمایشنامه در روزهایی نوشته شد که شکل تئاتر ظاهرا خود را از قید قصه رها کرده بود تا آنجا که تبدیل به ادا (pose) شده بود. قصد هندکه به نمایش درآوردن اداهای تئاتری بود و در عین حال کوششی بود برای نمایشگر کردن رفتار روزمره در قالب ادا. هاندکه در نخستین نمایشنامههایش تئاتری ابداع کرد که بدون شخصیت بود. برعکس، سواری روی دریاچهی کنستانس چیزی جز نقش ندارد. عنوان کتاب اشارهای است به شعر معروف سوارکار و دریاچهی کُنستانس، سرودهی گوستاو شواب، دربارهی سرگذشت مردی که بیخیال از روی دریاچهی یخزده با اسب میگذرد و چون میشنود که چه خطری را از سر گذرانده در دم جان میدهد. در متن نمایشنامه هیچ اشارهای به شعر مذکور نشده اما استعارهای است از شک و تردید و سرانجام تلاش شخصیتها که ناچار باید، از خلال زبان که در آن محبوس شدهاند، شاهد باشند که واقعیت از زیر پایشان در میرود و روی خلاﺀ زندگی میکنند: «یه چیزی بگو.» «قادر نیستم، مثل این میمونه که یه قالب صابونو بخوای زیر آب بگیری.» شخصیتها در زیر فشار وحشتآور زبان دچار خفقان میشوند و تماشاگر بیموجبی و بیهودگی زبان را شاهد است. مضحکهای مقاومتناپذیر در موقعیت و در زبان احساس میشود. (مکث.) «چیزی نداری بگی؟» «احتیاجی به گفتن حس نمیکنم.» «همینقدر کافیه که من احتیاج به شنیدن از جانب تو حس بکنم.» «اما اگه من احتیاج به ساکت موندن حس بکنم چی؟» «پس به خودت باید بگی که با توجه به احتیاجاتت، اونچه برا من مهمه اینه که احتیاج دارم کاریرو که باید بکنی در هر صورت بکنی.» (مکث) به بیان نویسنده «سواری روی دریاچه نه یک تراژدیست، نه یک کمدی. نه آموزنده است نه سرگرمی برای عموم. تجسمیست از همهی این نوع(genre)ها.» قاسم هاشمینژاد سواری روی دریاچهی کنستانس را به سفارش بهرام بیضائی و به عنوان یک مادهی درسی برای دانشجویان هنرهای نمایشی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران ترجمه کرد و قرار بود در تابستان 1357 انتشار یابد که حوادث بعد از آن تاریخ نشر آن را به تعویق انداخت. «اینجا چکار میکنین؟» خوشحال از این که میتواند جواب روشنی بدهد: «حرف میزنیم.» «و حالا نمیدونین چطور ادامهش بدین؟» «شاید (به من و من میافتد.) آره، آره!» منتشر شده در نشریهی جهان کتاب، شمارهی 392، فروردین و اردیبهشت 1401
10
(0/1000)
نظرات
1402/5/24
اصلا از وجود این کتاب هم بی خبر بودیم. یعنی من که بی خبر بودم ( و داستان پشت ترجمه اش) چه قدر خوب شد که این یادداشت این جا هست و چه خوب کار خودش رو می کنه.پیتر هانتکه دوست نبودم هیچ وقت ولی این یادداشت بهم چسبید و بلکم حتی برم بخونمش. اون تیکه سیگار عالی بود :) خلاصه که ممنون از فاطمه :*
2
0
فاطمه نقوی
1402/5/25
0