یادداشت سیده زینب موسوی
4 روز پیش

ماجرا در انگلستان میانهٔ قرن نوزدهم میگذره، حدود سال ۱۸۵۰. خانوادهٔ مارگارت به خاطر پدرش از شهر زیبای هلستون کوچ میکنن به شهر صنعتی و پردود میلتون و اینجا با ماجراهای جدیدی روبهرو میشن، از جمله آشنایی با کارگرها و کارخونهدارها. با خودم گفتم، یه عاشقانهٔ کلاسیک همراه بحثهای اجتماعی مربوط به یه جامعهٔ صنعتی؟ به نظر خیلی جذاب میرسه 😍 ولی خب... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 کتاب شروع خوبی داشت و جذبم کرد. نثر نویسنده هم قشنگ بود و فصلها رو با یه تیکه شعر مرتبط شروع میکرد که جالب بود. ولی خب اشکالات داستانیش به مرور مشخص شد و نتونستم ارتباط خوبی با شخصیتهای کتاب برقرار کنم... من اول از همه با نوع تصویرسازی نویسنده از کارگرها و کارفرماها مشکل داشتم. یعنی نگم چقدر اینجا حرص خوردم 😒 کارگرها تو این کتاب در بهترین حالت انسانهای جاهل و در بدترین حالت یه مشت وحشی بودن. کارفرماها هم تنها مشکلشون این بود که نمیاومدن درست کارگرها رو شیرفهم کنن که اقتصاد و سود و بازار یعنی چی، و در نتیجه این کارگرهای جاهل یه سره با کارهای بدی مثل اعتصاب اوضاع رو بهم میریختن 😐 اتحادیهٔ کارگری هم اولْ ظالم کتاب بود که با روشهای غیر انسانی کارگرها رو مجبور به عضویت و بعد مجبور به اعتصاب میکرد و همه چیز رو هم برای کارگر و هم برای ارباب به گند میکشید. اینجا من از عقاید یکی از شخصیتهای اصلی، آقای تورنتون، جدا بدم اومد. ولی خب به اطمینان دوستی که کتاب رو بهم معرفی کرده بود منتظر بودم آخرش آدم بشه. واقعا هم آخرش بهتر شد، ولی... نویسنده در واقع اونقدری که بخشهای قبلی رو آب و تاب داده بود اصلا به این تیکهٔ متحول شدن نپرداخت و اون مواردی که بالاتر گفتم تا آخر کتاب همچنان باقی بودن. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 و شخصیتها... شاید اگه اینقدر شخصیت اصلی، یعنی مارگارت، رو مخم پیادهروی نمیکرد میتونستم حتی با وجود اون نگاه به رابطهٔ ارباب و کارگر همچنان این کتاب رو دوست داشته باشم. ولی مارگارت... مسئله در واقع این نیست که مارگارت دختر بدی بود. اصلا. مسئله اینه که نویسنده این دختر ۱۸-۱۹ ساله رو در اوووووج همه چی قرار داده بود. دختری که کل زندگیش لای پر قو بزرگ شده، یهو در مواجهه با سختیهای زندگی، مثل بیماری و مرگ عزیزان و موقعیتهای پر اضطراب، چنان شخصیت قویای از خودش نشون میده که شما انگشت به دهن میمونید و همه جا در کمال وقار و متانت ظاهر میشه، به همراه کنترل کامل بر احساسات و غیره. این دختر همچنین در اوج زیبایی و در اوج مهربونی و از خودگذشتگی قرار داشت. کلا الههٔ زیبایی و کمال بود دخترمون 🙄 توصیفات نویسنده از این شخصیت اینقدر اغراقآمیز بود که من تو بیشتر این موارد یه همچین حالتی داشتم: 🙄😐 مثلا این تیکه رو ببینید: «با شکوه بیصدای شاهدختی آزردهخاطر از اتاق خارج شد.» 😐😐😐 گردن قومانند و دستان ظریف عاجیرنگ و وقار ملکهها و... بخشی از این توصیفاته که دیگه نگم براتون. مسئله اینجاست که میزان قوت شخصیت این دختر واقعا باورپذیر نبود، خصوصا که نه میتونستی به نوع بزرگشدن و تجربههای زندگی نسبتش بدی و نه به وراثت! بس که پدر و مادرش ضعیف و غرغرو بودن 🙄 (البته اگه نخوایم دست به دامن ژنهای نهفتهٔ نسلهای قبل بشیم 😒). بعد این دختر اینقدددددر معصوم بود که نصف کتاب پدر ما رو سر یه دروغ درآورد، دروغی که به خاطر نجات جون یکی از عزیزانش گفته بود. یعنی داااااائم خودش رو سرزنش میکرد که وای من عجب گناهی کردم و چقدر آدم بدیام و این حرفا. یعنی منی که از دروغ متنفرم و حتی توریه رو هم نمیتونم تحمل کنم دیگه حالم داشت از این تیکهها بهم میخورد 🙄 در کنار این بیعیب و نقصی البته اشکالاتی هم داشت، مثل یه غرور پنهان مربوط به طبقهٔ اجتماعی. ولی خب، مدل روایت نویسنده از این بخشها طوری نبود که فکر کنی اینا به نظرش «نقص» بودن 😒 اون یکی شخصیت اصلی یعنی آقای تورنتون باز خیلی قابل تحملتر بود. ولی اینجا هم تیکههای اغراقآمیز پیدا میشد، مثل نوع نگاهش به مارگارت و نوع عاشق شدنش. کلا سیر داستان عاشقانهٔ کتاب خیلی جاها برام قابل قبول نبود، چه از طرف تورنتون نسبت به مارگارت و چه برعکس. پایان کتاب هم که بسیار عجولانه نوشته شده بود که البته گویا تقصیر مسئول مجلهای بوده که این کتاب توش منتشر میشده. نمیدونم یعنی به نویسندهها نمیگفتن حدودا چقدر وقت داری؟ 😄 چون حس میکنم جدا خوب بود یه سری مسائل رو کش نمیداد و مسائل جدید رو آخر کتاب شروع نمیکرد که بعدا تو جمع کردنش بمونه 🤷🏻♀️ از اجرای صوتی کتاب در مجموع راضی بودم.
(0/1000)
محمد مهدی
3 روز پیش
2