یادداشت زهرا عالی حسینی
1403/10/25
فکر میکنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود. احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم. دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمیاش مشکی باشد و خیلی دلش میخواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه دربارهاش حرف میزنند او چیزی برای گفتن ندارد... به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم میخواست ادامه بدهم و او حرف بزند. احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو. تا اواسط داستان اصلاً نمیتوانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمیتوانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقیاش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا... ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم میخواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم میتواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد، من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد. راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند، فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاششان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه. این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است. من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم. از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و همذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری. از وقتی کمی بزرگتر و آرامتر و پختهتر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد. حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید. روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمیتوانم بپذیرم کسی بیاید قصهای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری مینوشت، احتمالاً باید امیدوار میبودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او مینویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق میکند، مثل آنی خوشبینانه تلاش میکردم. زندگیای که او روایت میکرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت. تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار میکنم باید تحسینتان کنم خانم مونتگمری! «- پس هدفات چی میشن؟ و... + من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. میخوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمیدونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر میکنم. میخوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه میکنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آیندهم مثل جادهای مستقیم پیش روم بود. احساس میکردم میتونم ادامهشو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمیدونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما میخوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشمانداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.» زندگیاش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاریاش با شرایط بود. بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم. من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکیام که میلی به خوشگذرانی و معاشرت ندارند. من حتی روحیهی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم. من اهل کنار کشیدنم. من اینقدر امیدوار و پیشرو و سرزنده هم نیستم. من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده. ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است. خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم. آنیِ امیدوارِ پرتلاش که میداند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند. همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی.
(0/1000)
زهرا عالی حسینی
1403/10/25
0