یادداشت زینب

زینب

دیروز

ملکوت
«ور نکردی
        «ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندست مردانه بمیر»

باید یه لیست جدید با عنوانِ «کتاب‌هایی برای فکر کردن، برای فکر کردن و گریه کردن» برای خودم درست کنم و قطعا این کتاب توی اون لیست قرار می‌گیره.

کتابی که تو روزهایی خوندمش که خودم رو عذاب می‌دم برای چیزی که می‌دونم اصلا ارزشش رو نداره، با این کتاب برای تمام لحظه‌های بی‌هدف و هدررفته‌ی زندگیم احساس تاسف کردم…

داستان این کتاب از جایی شروع می‌شه که «ساعتِ یازده شبِ چهارشنبه جن در آقای مودت حلول می‌کنه»
دوستانِ آقای مودت در فکرِ چاره و درمان، سراغِ  دکتر حاتم می‌رن.
دکتری که بالایِ درِ مطبش نوشته:
«هر که می‌خواهد داخل شود باید هیچ‌چیز نداند».
و واقعا هم هرکس که داخل شد هیچی از واقعیت نمی‌دونست؛ نه از زندگی نه از مرگ!

شخصیت‌های اصلی و فرعی زیادی تو این داستان وجود دارن، شخصیت‌هایی نمادین.

زندگی‌های زیادی هم تو این داستان وجود داره، زندگی با خیانت، طمع، امید، پوچ، بی هدف و حتی زندگیِ در انتظارِ مرگ.

یکی از مهم‌ترین شخصیت‌ها شخصیتی هست به اسم «م.ل»، شخصی با کوله باری از گناهانش که چهل سال همه جا با خودش این بار گناه رو حمل می‌کنه، و به دکتر حاتم می‌رسه، بعد از مدت‌ها تلاش برای ساکت کردن وجدانش، تصمیم می‌گیره به زندگی برگرده…

اگه بخوام بگم به نظر من هرکس نمادِ چی بود، لذتِ کشفش از کسی که تازه می‌خواد کتاب رو مطالعه کنه گرفته می‌شه.

پی نوشت:
چه چیزی بهتر از مرگ می‌تونه به زندگی معنا ببخشه؟
      
586

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.