یادداشت

عارفانه: زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیری
        تا به اکنون خطوطی نخوانده ام که درباره کسی باشد که نه عالم باشد و نه درس حوزه خوانده باشد و نه حداقل عمری گذرانده باشد و تهجداتی را پشت سر گذاشته باشد ولی به این مقامات و درجات عالیه و عجیب رسیده باشد که امام حاضر ناظر خود را ببیند و گناهان افراد را بفهمد و اینطور غرق در جلوات پروردگارش باشد...
و همه این ها در سنین نوجوانی. یعنی از ۱۴ سالگی به بعد...
چطور میشود؟ نمیدانم و نمیفهمم...
قسمتی از نامه شهید به یکی از دوستانش را مینویسم که دوباره کمی بر خود بلرزم...
این شهید با این مقامات اینگونه به خود میگوید، من عدم شوم هم کم است...
«ای خدای ارحم الراحمین. به من رحم کن. هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی برآید که (احمد نیری) کجاست؟   همان کسی که با آرزو های دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد‌. و در کارهای زشت، عمر خود را تلف کرد. پس از این آواز، ماموران دوزخ با عمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و با سر در قعر دوزخ اندازند.
و می‌گویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خود را عزیز و گرامی می‌داشتی.
و (من را) در جایی مسکن دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور.

نوشابه آنجا جحیم و جایگاه همیشگی ام دوزخ و حمیم باشد. شعله های فروزان مرا از جای بر کند ولی قعر دوزخ باز مرا در کام خود کشد. نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد
پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیاه گشته به هر طرف
که روم فریادی می کشم.
به هر سو روی آورم صیحه زنم که؛ ای مالک، وعده های عذاب در باره ی
من محقق شده
ای
مالک، از سنگینی زنجیرهای آهنین توان ما از دست رفت، ای مالک پوستهای تن ما کباب شده ای مالک ما را بیرون بیاور که دیگر به کارهای زشت باز نخواهیم گشت
پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست. و از این جایگاه ذلت،
روی تافتن نیست، زبان در کشید و سخن نگویید. اگر به فرض محال از اینجا بیرون ،روید باز به همان اعمال زشتی که از آنها
نهی شده بودید بازگشت خواهید گشت
پس از این جواب به کلی نا امید شوم و تأسف شدید و پشیمانی دردناک به
من دست دهد، به رو در آتش بیفتم.
بالای سر ما آتش، زیر پای ما آتش، سمت راست ما آتش، سمت چپ ما آتش، غرق در آتش.
خوراک ما آتش، نوشابه‌ی ما آتش بستر ما آتش، جامه‌ی ما آتش... آتش.

پیری و جوانی چو شب و روز برآید
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم»
      
2

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.