یادداشت زینب
1403/7/9
داستانِ این کتاب در یک آبادی یا یک دهکده اتفاق میفته، و تو خونهای که یک زمان کافه شده بود. راویِ کتاب کسیه که شاهد همهچی و همهی اتفاقات این داستان بوده و انگار الان نشسته داره برات تعریف میکنه. طبق سلیقه و قضاوت خودش،به یک سری خاطرات بیشتر میپردازه، و از یک سری موارد گذر میکنه.(در انتهایِ کتاب کاملا در رابطه با نوعِ روایت و راوی توضیح داده شده،که برام جالب بود) اوایل داستان مربوط به زمان حاله، راوی میگه الان و در همین زمان وضعیتِ آبادی چطوریه و توصیفش میکنه و بعدش شروع میکنه از گذشته میگه. این جابجایی از حال به گذشته، به شکلیه که انگار وارد یک خونه قدیمیِ تاریک و خالی شدی،و بعد تموم لحظاتی که این خونه روشن و شلوغ و پرسروصدا بوده رو به یاد میاری. به نظرم این کتاب، از اون کتابهای عجیبی بود که میشه ازش برداشتهای متفاوتی داشت. برای من داستانِ عشقهای نافرجامی بود که به قول معروف چشمِ عاشق رو کور میکنن، و داستانِ معشوقهایی که بی رحمن. بیشتر از هرچیزی از شخصیت پردازی و فضاسازی داستان لذت بردم.یکجوری توصیف شده بود که الان میتونم چهرههاشون رو تو ذهنم تصور کنم!
(0/1000)
زینب
1403/8/6
1