یادداشت Karina
1404/4/14

تو این دنیا اگه زیادی بفهمی، میسوزی؛ اگه کم بفهمی، بازیچهای. وسطش جایی نیست، چون جایی برای آدمهای نصفه ساخته نشده. درست در سالگرد یک سالگی خریدن این کتاب، شروع به خوندنش کردم. یک سال در کتابخونه اتاقم با نفرت بهش نگاه میکردم و حسم میگفت که هیچ وقت قرار نیست شروعش کنم. خودم هم دقیق نمی دانم چرا؟ شاید چون زیاد می درخشید. شاید هم چون میدانستم قرار است یک عاشقانه کلیشه اندر کلیشه باشد. چند بار به این فکر افتادم که بفروشمش یا هدیه بدمش...اما حالا در دستانم است. حالا با وجود تمام این ها خواندمش.(نمی خواهم امیدوارتان کنم که محوش شدم و نظرم عوض شد... خیر!) نظرم عوض نشد! همچنان بنظر کلیشه محض بود. بله انسان گاهی اوقات درست پیش بینی میکند.(شاید انتظارات من زیاد بالا باشد) اما هیچ جوره با معیار های ذهنی من جور در نمی آمد. میتوانست با همین موضوع خیلی خیلی جذاب تر باشد. در حداقل ترین حالت ممکن میتوانست سبک نوشتار بهتری داشته باشد. بگذارید از شخصیت پردازی نگویم، که شخصیت های فرعی چقدر قابل درک تر از شخصیت های اصلی بودند! فضا سازی که بلکل من را در هاله ای از ابهام غیر قابل تصور می برد. اما از حق نگذریم. زمانی که کنجی و جیمز وارد داستان شدند خیلی جذاب تر شد و نقطه امگا و آدم هاش جالب بودند. با وجود تمام این ها... بله من خردم کن را ادامه می دهم. به امید رشد این کتاب در جلد های بعد... اگر بخوام این کتاب رو با چند ایموجی توصیف کنم: 🫠🔫⛓💥🫡🚧👗🌪🏗
(0/1000)
Mika
1404/4/14
1