یادداشت زهرا عالی حسینی

 مدیر مدرسه
        شهید آوینی می‌گوید اصولاً هنرمند نمی‌تواند به چیزی متعهد نباشد. چون هنر عین تعهد است. چون انسان عین تعهد است. و هنرمند ناچاراً به چیزی متعهد است و اگر هم به هیچ چیز متعهد نباشد پس به هوای نفس خودش متعهد است.
جمال میرصادقی هم در مقاله رسالت ادبیات می‌گوید در ایران برخلاف بعضی از کشور های دیگر از همان اول هم هنر برای هنر نبوده است. در آثار داستان نویس های نوین ایران، از آغاز چیزی که حرف اول را می‌زند آرمانگرایی است. بیشتر نویسنده های ایرانی معاصر از همان آغاز نویسندگی‌شان، نویسنده های متعهدی بوده‌اند و منتقد و معترض اوضاع و احوال حاکم بر جامعه بوده‌اند.

جلال دقیقاً یک هنرمندِ متعهد دردمند است.
که در این کتاب هم به خوبی به نقد اوضاع اجتماعی، فرهنگی و حکومتی جامعه دوران خود می‌پردازد.

مدیر مدرسه داستان مردی است که به قول خودش از معلمی و سر و کله زدن با دانش آموز ها و الف، ب درس دادن خسته شده و با دادن رشوه منصب مدیریت مدرسه‌ای در جایی دور افتاده را به دست می‌آورد تا از دردسر معلمی و دلمردگی ها و ناکامی ها نجات پیدا کند و در اتاق مدیریتش کار آسوده‌ و بی‌دردسری داشته باشد.
معلمی که خسته شده و می‌خواهد بیرون گود بنشیند و نسبت به اطرافش بی‌اعتنا باشد.
راوی در ابتدا سعی می‌کند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند: [حالیش کردم که حوصله‌ی این کار ها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم که حاضرم همه‌ی اختیارات را به او بدهم. «اصلاً انگار کن که هنوز مدیری نیامده.»]
اما سوالی که روند داستان برای ما مطرح می‌کند و شاید در پایان جواب هم می‌دهد، این است که آیا اصولاً می‌توان بیرون گود نشست؟ آیا اصولاً می‌شود بی‌خیال بود؟ آیا اصولاً می‌شود آتشی روشن شود و دامان ما را نسوزاند؟
جوابش را شاید باید از خود داستان بشنویم: [از دیدن رقم مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آنها را دزدیده‌ام....آن روز فقط این را احساس می‌کردم که وقتی دیگران آنقدر ناچیز حقوق می‌گیرند، جیره خور گمنام دولت هم که باشی نمی‌توانی خودت را مسئول ندانی.]
راوی در تمام طول داستان بین دوگانه راحت طلبی و بی‌اعتنایی و احساس هم‌دردی و مسئولیت با خودش درگیر است. و علی رغم تلاش هایش نمی‌تواند بی‌تفاوت بماند: [آخر چرا رفتم؟ چون کره‌خر های مردم بی‌کفش و کلاه بودند؟ به من چه؟ مگر من در بی‌کفش و کلاهی‌شان مقصر بودم؟ مرا چه به این گدایی ها؟ _می‌بینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق بپیچی و تاق کلاهت بگذاری که اقلاً نپوسد و یا توی پارچه‌ی سبز بدوزی و روی سینه‌ات بیاویزی که دست‌کم چشمت نزنند. حتی اگر بخواهی یک معلم کوفتی باشی _نه چرا دور می‌روی؟ حتی اگر یک فراش ماهی نودتومانی باشی، باید تا خرخره توی لجن فرو بروی. اینجا هم راحت نیستی.]
یا مثلاً اینجا که به عیادت معلم کلاس چهار رفته: [از در بزرگ که بیرون آمدم، به این فکر می‌کردم که:«اصلاً به تو چه؟ اصلاً چرا آمدی؟ چه کاری از دستت برمی‌آمد؟ می‌خواستی کنجکاویت را سیر کنی؟ یا ادای نوعدوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفه‌شناس و توی جان همکار برسی، جا بزنی؟»]

یا اینجا که معلم کلاس سه را گرفته‌اند: [«آخر چرا با او حرف نزدی؟ چرا حالیش نکردی که بی‌فایده است؟» اما آیا من تقصیری داشتم؟...و باز همینطور دو سه روز احساس مسوولیت و ناراحتی، تا تصمیم گرفتم بروم ملاقاتش]
همه این ها نشان می‌دهد راوی علی‌رغم همه کشمکش های درونی‌اش نمی‌تواند بیخیال بماند.
در اواخر داستان دیگر خستگی و دلزدگی و بی‌تفاوتی راوی جای خودش را به عصیان و اعتراض می‌دهد و راوی دیگر نمی‌تواند در مقابل رشوه دادن و بی‌قانونی و تبعیض و گدایی و شرایط فرهنگی و آموزشی و... فریاد اعتراض سر ندهد.
و در پایان داستان این خشم و عصیان به اوج خود می‌رسد:
[مدیریت که الفاتحه؛ اما خیلی دلم می‌خواد قضیه به پای دادگاه برسه. یک سال آزگار رودل کشیدم و دیگه خسته شدم. دلم می‌خواد یکی بپرسه چرا بچه‌ی مردم رو اینطور زدی؟ چرا تنبیه بدنی کردی؟ آخه یک مدیر مدرسه هم حرفهایی داره که باید یک جایی بزنه...] یا [تا دو روز بعد که موعد اِحضار بود، اصلاً از خانه درنیامدم. نشستم و ماحصل حرفهایم را روی کاغذ آوردم. حرفهایی که با همه‌ی چرندی، هر وزیر فرهنگی می‌توانست با آن برنامه‌ی هفت ساله برای کارش بریزد.]
و وقتی کار بدون دردسر و دادگاه و محاکمه تمام می‌شود و حتی کسی پیدا نمی‌شود که داد هایش را بشنود، راوی در مقابل جریان موجود کم می‌آورد و انگار در پایان داستان تازه می‌فهمد مشکلات مدرسه و فرهنگ بسیار گسترده‌تر و ریشه دارتر و عمیق تر از آن است که با از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و یا حتی عصیان و طغیان یک نفر حل بشود. و استعفانامه‌اش را می‌نویسد.

جلال در این داستان به استعمار و کشور های استعمار گر هم طعنه می‌زند: [دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچه های بیست، سی سال پیش! حتی جهان نما که می‌کشیدیم برای تمام آسیا و آفریقا و استرالیا به دو سه رنگ  بیشتر احتیاج نداشتیم. قهوه‌ای را برای انگلیس به کار می‌بردیم با نصف آسیا و آفریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا، و سبز یا نمی‌دانم آبی را برای هلند و آن چندتای دیگر...]

به حضور آمریکایی ها در ایران به بهانه تمدن هم اینگونه اعتراض می‌کند: [ماشین یکی از آمریکاییها که تازگی در همان حوالی، خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش به محل بیاورد.] و [دیگران خانه می‌ساختند تا اجاره‌اش را به دلار بگیرند و معلم کلاس چهار مدرسه‌ی من زیر ماشین مستأجر هاشان برود.] یا [مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت، همه برای آنهایی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟] یا [پیش از اینکه دل‌خوشکنکی از این شغل مسخره برای خودش بتراشد زیر چرخ تمدن له شده.]

فقر مردم را هم به خوبی به تصویر می‌کشد: [پیش از اینها مزخرفات زیادی خوانده بودم درباره‌ی اینکه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاک‌کن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما اینجا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود.]
یا اینجا که از دعای خیر مردم خجالت می‌کشد و حتی از گدایی برای چیزی که حق مسلم مردم است به خشم آمده: [روز های بعد احساس کردم زنهایی که سر راهم لب جوی آب ظرف می‌شستند، سلام می‌کنند و یکبار هم دعای خیر یکیشان را از عقب سر شنیدم. اما چنان از خودم بَدَم آمده بود که رغبتم نمی‌شد به کفش و لباسهاشان نگاه بکنم. قربان همان گیوه های پاره! بله، نان گدایی، فرهنگ را نونوار کرده بود‌.]

در جای جای داستان به نظام آموزشی نیز نقد هایی می‌کند. نقد هایی که شاید برای نظام آموزشی امروز هم جای تأمل داشته باشد: [دور حیاط، دیواری بلند، درست مثل دیوار چین؛ سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ] یا اینجا: [دیدم دارد از ترس قالب تهی می‌کند. گرچه چوبهای ناظم شکسته بود؛ اما ترس او، از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود؛] یا اینجا که به استرس و وحشت امتحان اشاره می‌کند و نتیجه‌اش را قالبی شدن دانش آموز ها می‌داند: [می‌دیدم که این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره.]
معلم ها و تفکرات تقلیدی و وارداتی و بی‌مسئولیتی‌شان نسبت به اوضاع زمانه را هم اینطور به باد انتقاد می گیرد: [چه مُقلد های بی‌دردسری برای فرنگی‌مآبی! نه خبری از دیروزشان داشتند نه از ملاک تازه‌ای که با هفتاد واسطه به دستشان داده بودند، چیزی سرشان می‌شد.] یا [بدتر از همه‌ی اینها، بی‌شخصیتی معلمها بود که درمانده‌ام کرده بود. دو کلمه حرف نمی‌توانستند بزنند. از دنیا، از فرهنگ، از هنر، حتی از تغییر قیمتها و از نرخ گوشت هم بی‌اطلاع بودند. عجب هیچکاره هایی بودند!]

لحن جلال در این داستان لحنی رک و عامیانه و کوچه بازاری است. زبان مردم است. لحن بی‌پیرایه خاصِ خود جلال است. و شاید به همین دلیل به دل می‌نشیند. که هرچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند.

هفت گام داستان:
مسئله: راحت طلبی، آسایش، بیرون گود نشستن و بی‌مسئولیتی
خواسته: مدیریت بدون دردسر مدرسه
ضد قهرمان: جریان اجتماعی، فرهنگی، سیاسی حاکم
نقشه: راست و ریست کردن کار ها و از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و دادن کار ها دست ناظم
نبرد نهایی: درگیری با پدر و مادر یکی از دانش آموز ها خشم و عصیان و آماده کردن متن برای کوبیدن نظام آموزشی و فرهنگی، خستگی و درگیری با خود
مکاشفه نفس: در پایان دیگر یک شخصیت بی تفاوت نیست یک شخصیت عصیان زده و طغیان گر است و به این دید رسیده است که نمی‌توان بی‌اعتنا و بی‌مسئولیت بود و حتی نمی‌توان به تنهایی طغیان کرد.
زندگی تازه: استعفا از مدیریت
      
98

5

(0/1000)

نظرات

عالی نقد کردید. 
1

1

بزرگوارید.🙏🏻 

0