یادداشت سارا حسینی
کتاب « زیبا، صدایم کن»، روایت یک زندگی پر فراز و نشیب است که برای خوانندهٔ نوجوان طبقه متوسطی، شاید غریب و غیرِعادی باشد. قصّهٔ زندگی زیبا و پدرش، از خلال روایت یک روزِ با همَ بودنشان و به تدریج از زیر پردهٔ تعلیقهای هنرمندانهٔ کتاب، مانند تابلویی بدیع برای ما آشکارمیشود. ضربهٔ نخست از همان ابتدای کتاب زده میشود؛ زیبا نوجوانی پانزدهساله است که در پرورشگاه زندگی میکند و در روز تولّدش، پدرش از آسایشگاه روانی، به او زنگ میزند تا به دیدار او برود و در فرار از آسایشگاه، به او کمک کند تا هر دو بتوانند در روز تولّد زیبا کنارهم باشند و بهترین جشن تولّد را برایش بگیرند. مادرِ زیبا کجاست که او در پرورشگاه زندگی میکند؟ چرا گذرِ پدر به آسایشگاه روانی افتاده؟ یک پدر ناخوشاحوال از نظرِ روحی- روانی، چهجور پدری میتواند باشد؟ زیبا در این سالهای دوری از پدر چطور روزگار گذرانده؟ اینها پرسشهایی است که پس از این ضربهٔ نخست در ذهن خواننده، صورت میگیرد و تا پایان داستان به جوابهای تکاندهندهاش میرسد. برای من، شخصیتپردازی پدر زیبا، شگفتانگیز بود. در روزگاری که تصورات کلیشهای و قالبی از بیماران اعصاب و روان ارائه میشود، و آشکار شدن بیماری فرد برای جامعه تا ابد کافیاست که بیرحمانهترین و خشونتآمیزترین برچسبها به او زده شود؛ ارائهٔ تصویری واقعی و غیرمطلق از چنین بیماری، جایِ آفرین دارد. بابای زیبا، یک بیمارِ اعصاب و روان است؛ اما پیش از آن یک انسان و یک پدر است، با همهٔ عواطف انسانی که یک پدر میتواند نسبت به دلبندش داشته باشد. پدری که نتوانسته و نمی تواند سرپرستی دخترش را عهدهدار باشد، امّا با همهٔ امّا و اگرها و ناخوشاحوالیها، دست کم به اندازهٔ یک روز تولد میخواهد رنگیترین خاطرهها را برای نبات کوچولویش، زیبا بسازد. این کتاب، از معدود داستانهای فارسی است که با درونمایهٔ کودکان بیسرپرست، فقر، اعتیاد و بیمارانِ اعصاب و روان پرداخته شده و از این جهت، خواندنش را به همهٔ طبقهٔ متوسطیهای عالم پیشنهاد میکنم تا بتوانند اندکی هم که شده، با کفشهای زیبایانِ کلانشهرها که بر سر هر کوچه و گذر دیده میشوند، راه بروند.
24
(0/1000)
نظرات
چقدر خوووووب نوشتی سارا. یادمه این کتاب رو خریدم و توی راه شروع کردم به خوندن و توی چند ساعت تمومش کردم، اونقدر که هر چیزی توش به جا بود. فرداش به شاگرد کتابخوانم از طبقهی مرفه گفتم خوندی این کتاب رو؟ گفت آره! چیه بابا خیلی تخیلیه هیچ کس اینجوری زندگی نمیکنه! و من شوکه شدم از جوابش، و در ادامه خواستم کتاب رو همخوانی کنیم توی مدرسه تا فرهاد حسنزاده رو دعوت کنیم و دربارهی کتابش حرف بزنیم، حتی معاون فرهنگی مدرسه هم با من مخالفت کرد، با این جنله: برای چی این بچهها باید این چیزها رو بدونن؟ خلاصه که با این کتاب خاطرهها دارم و چند بار خوندمش و هر بار از نو دوستش داشتهم. توی همین مسیر اگه دوست داری، "وقتی گنجشکی جیک جیک یاد میگیرد" رو بخون.
2