یادداشت صآد
1402/5/14
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم . بهارِ جان نشستم کتاب بهاروند را خواندم... کیف کردم،رویا بافتم،حسرت خوردم،اشک ریختم،ناراحت شدم،با شادی هایش شاد شدم،ذوق کردم... بهاروند آدم عجیبی بود؛ داستان زندگی اش از این داستانهای خواندنی ست...از آلاسکا آلاسکا رسیده بود به سلولهای بنیادی!!! باورم نمیشد در کودکی همچین کارهایی میکرده؛بدون اینکه نیازی به آن پول داشته باشند می رفته کار میکرده،از دست فروشی گرفته تا آلاسکا و کار های جمع و جور دوران دانشجویی اش. برای همین که دستشش پیش آقا(به بابایش میگفت آقا)دراز نباشد.. اینجایی که تعریف میکرد میرفتم دو سه کیلومتر دور از خانه درس میخواندم برایم بسیار جالب بود،یا از برکت کتابخوانه ها میگفت؛کتابخوانۀ کانون پرورش فکری. دانشگاه قبول که شد،شیراز که رفت...عشقِ جنین شناسی.عطش یادگرفتن.خیلی دلم می خواست جای بهاروند بودم... ارشد و دنگ و فنگ هایش و در آخر مقصدِ دلنشین رویان... بهتر است بگویم هویتش رویان.دلم می خواست برای من هم یک همچین جایی میبود که تمام وقتم را برایش میگذاشتم..خودم را وقفش میکردم..در مسیرِ «رساندن جمهوری اسلامی به جایی که بتواند علم بفروشد»... نماز استغاثه به حضرت زهرا آن هم در حرم امامرئوف برای سهخواسته :پروانه،رویان،دفاع پایان نامه! این علقه های دینی اش مرا مجذوب او میکند،بهاروند برایم ملموس تر شد،از رفیق و همراه بابا سعید رسید به بهارِ بابا سعید! آن ده هزار صلوات!!و سجده هایِ شکر . بگذارید بقیه اش را در خودِ کتاب بخوانید. مربوط به اوایل بهمن ۱۴۰۱ :) *بابا سعید:شهید سعید کاظمی آشتیانی #سلولهای_بهاری
(0/1000)
.ebrahim
1402/10/1
0