یادداشت سبحان افشار
تکاندهندهترین و درخشانترین آغازی که تاکنون خواندهام: «امروز، مامان مُرد. شاید هم دیروز، نمیدانم». کامو از همان جملۀ اول، سروشکل دادن به شخصیت اصلی داستانش را شروع میکند؛ یک شروعِ طوفانی. «بیگانه» داستانِ کارمند درونگرایی بهنامِ مورسو است که «بیتفاوتی»، پررنگترین وجه احساسات اوست. چهبسا نیازهای جسمانی مانند غذا خوردن، خوابیدن و رابطۀ جنسی، برای او اهمیت بیشتری دارند تا رابطۀ عاطفی با یک انسان دیگر، فکر کردن به خانواده و سازگار شدن با مناسبات زندگی اجتماعی. مورسو قراردادها را پس میزند و در جایگاه یک انسانِ معنابخش قرار میگیرد. وقتی از زبان او میشنویم: «کمی بعد فهمیدم که سیگارنکشیدن قسمتی از تنبیه من است و خودم را عادت دادم که دیگر سیگار نکشم و این تنبیه دیگر برایم تنبیهی نبود»، به بهترین شکل درمییابیم که او قانونگذار جهانِ خودش است. حالا مورسو بهعنوان فردی قانونگذار و معنابخش، با جامعۀ خود بیگانه میشود. در دنیای او، چکاندن ماشۀ اسلحه، عصیانی علیه تابش آفتاب است؛ همان چیزی که او صادقانه بیانش میکند اما اهالی جامعهاش را به خنده وامیدارد. اینکه مورسو نسبت به مرگ مادر خود بیتفاوت است، ازدواج کردن یا نکردن برایش فرقی ندارد و تابش آفتاب برایش از بسیاری چیزهای دیگر رنجآورتر است، عجیب نیست؛ چراکه همگی از شخصیت پوچ و بیتفاوت او نشئت گرفتهاند. آنچه درمورد مورسو عجیب به نظر میرسد، منجر شدن بیتفاوتی وی به اقدام است؛ بهجای اینکه به انفعال بینجامد. برای مورسو فرقی نمیکند که نامهای از طرف ریمون به دوستدختر او بنویسد یا ننویسد؛ پس مینویسد! برایش تفاوتی ندارد که با ماری ازدواج کند یا نکند؛ پس با ازدواج موافقت میکند. شخصیت بیگانۀ داستان کامو، با انجام دادن این کارها، بهجای کنارهگیری ازشان، نشان میدهد که «بیتفاوتی» او بهمعنای «فرار از زندگی» نیست. مورسو، آغوشِ باز و پذیرای کاموست برای پوچی زندگی تا رسیدن به آزادی.
32
(0/1000)
اسب
1402/08/02
0