یادداشت سید محمد بهروزنژاد

«به نام خد
        «به نام خدا»
«ایشان نقش ارزشمندی در همه‌ی عرصه‌های علمی و اجتماعی و دانشگاهی خوزستان ایفا می‌کردند و از امید‌های آینده بودند.»
بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدمحسن شفیعی، ریاست نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه‌های استان خوزستان.

«آقاسیدمحسن» مجموعه روایت‌هایی از زندگی ایشان است که خیلی فراتر از یک مسئول بودند.
  سی‌وسه روایت از راویان مختلف، هم تنوع خوبی به اثر بخشیده و هم ابعاد متفاوت شخصیتی این عالم بزرگوار را نمایان می‌کند. ولی کاش غیر از نام راوی، نسبت او با آقاسیدمحسن هم مشخص می‌شد تا خواننده سردرگم نشود.
 هرچند نویسنده کوشیده همه‌ی نوشته‌ها روایت _به معنای یک گونه‌ی خاص ادبی_ باشند اما بعضی از آن‌ها در حد خاطره باقی مانده‌اند. اما نام‌گذاری بخش‌های کتاب بسیار خوب انجام شده و ارزش ادبی جداگانه‌ای دارد.
  می‌توان گفت تفاوت لحن راویان در روایت‌ها مشخص است با این حال نویسنده می‌توانست بیشتر به لحن متناسب با هر راوی نزدیک شود. نثر نویسنده روان است و بازی‌های زبانی زیبایی در آن دیده می‌شود اما جا داشت پخته‌تر و ویژه‌تر باشد. شروع بی‌مقدمه و ناگهانی روایت‌ها به خوبی باعث نوعی تعلیق شده که مخاطب را تشویق به ادامه‌دادن می‌کند. این شروع‌های هنرمندانه اغلب به پایان‌هایی اثرگذار و زیبا می‌رسند.
 در مجموع، سطح کتاب از آثار مشابه‌ در این سبک_ حداقل آن‌ها که من پیش‌تر مطالعه کردم_ بالاتر است و نمونه‌ی خوبی برای افزودن هنر و خلاقیت به خاطره‌نگاری شخصیت‌ها است‌.
 البته که دلیل اصرار من به خواندن کتاب، این نیست. 
 چرا که زیبایی این عکس بیش از آنکه از عکاس باشد از سوژه آن است:

سه سال پیش بود که خبر رفتنش را شنیدیم‌‌. صبح زود بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و همه از شنیدن خبر مبهوت. پدرم ارادت ویژه‌ای به آقاسیدمحسن داشت و ما هم به واسطه‌ی او و هم به خاطر دیدار‌های گاه و بی‌گاه خودمان احترام و محبت او را در دل داشتیم و اصلاً مگر می‌شد کسی ببیند او را و مهرش را به دل نگیرد؟
من آ‌ن‌وقت به خیال خودم خیلی آدم سنگ‌دل و بی‌رحمی بودم اما وقتی خبر را شنیدم عمیقاً ناراحت شدم و گریه کردم‌. ولی اندوه تنها احساسم نبود بلکه از تصور نبودِ «حاج‌آقا» حیرت کرده بودم:
او امام جماعت مسجدمان بود. از بچگی پای منبر و روضه‌اش نشسته بودم. شب‌ عاشورا مقتل‌خوانی‌هایش را شنیده بودم و شب‌های قدر «بِکَ یااللّه» هایش را. هنوز آن لحن حزین و متضرعانه‌اش یادم هست. 
آن‌قدر نمی‌توانستم باور کنم رفتنش را که سال بعد از فوتش در مراسم احیا‌ی مسجد یک لحظه دیدمش. یعنی کاملاً تصور کردم که او را دیده‌ام. همان‌شب، کمی بعد از این اتفاق، صوتی پخش کردند از قرآن‌ به‌سر خواندن‌ سال‌های قبلش. صدای گریه‌ی مردم هم در پس‌زمینه‌ی صوت شنیده می‌شد و هم از صحن مسجد. هم از یاد خدا گریه می‌کردند و هم به یاد آقاسیدمحسن. من هم یکی از آن همه بودم. هنوز هم وقتی نامش می‌آید اگر به خودم سخت‌ نگیرم اشکم جاری می‌شود. و این به خاطر خیلی‌چیز‌ها است:
 من را که آن‌وقت بچه‌ای بیش نبودم به شدت تحویل می‌گرفت. البته با تمام بچه‌ها و حتی بزرگ‌تر‌ها این‌گونه بود.
به همه بی‌دریغ محبت می‌کرد. دل بزرگش برای همه‌ جا داشت. او برایم تجسم محبت و اخلاق بود. برای منی که از خیلی‌ها متنفر بودم او یک آدم دوست‌داشتنی بود.
 نگاه جامع و اندیشه‌ای چندبعدی داشت. اگر رمان خارجی می‌خواندی یا اسم فلان متفکر غربی را می‌آوردی از دین خارجت نمی‌کرد!، با شعر هم به خوبی آشنا بود، تو را به یک نویسنده یا اندیشمند محدود نمی‌کرد. مثلاً نمی‌گفت فقط شهید مطهری بخوان. شریعتی را از دایره انقلاب بیرون نمیکرد و مثل بعضی‌ها عین‌.صاد را در لیست سیاه نمی‌گذاشت. اطرافیانش را طوری رشد داده بود که فکر کنند، نه اینکه فقط بله بگویند. می‌گفت باید حرف متفکران را از خودشان بشنوید نه من.
 اخلاق حسنه و فکر روشنش باعث شد عده‌ای او را برنتابند. و چه جفاها که در حقش نکردند. همان‌ها که برده تربیت‌ می‌کردند نه انسان‌.
در این جدال دو اسلام، اصلاً اغراق نیست اگر بگویم من مسلمانِ اسلام او شدم. اسلامی که انسانیت و مهربانی و تفکر داشت نه تعصب و تحجر و جمود.
از وقتی هم که به حوزه آمدم سؤالاتی برایم پیش می‌آمد و به راهنمایی‌ نیاز داشتم. کسی را می‌خواستم که به پیچ و خم مسیر آگاه باشد. اینجا بود که بیش از پیش جای خالی‌اش را احساس کردم. اما سیره‌اش را در ذهن داشتم و از شاگردان او راهنمایی گرفتم. عکسش را به دیوار کمدم تکیه دادم و قاب چوبی‌اش را در کتابخانه‌ام گذاشتم. 
به آن نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم می‌توان «حاج‌آقا» شد: اندیشمندِ روشن‌بین، مهربانِ بی‌دریغ و روحانیِ حقیقی.

خاطرات چنین بزرگواری خواندن دارد و چقدر زیباست که می‌بینم او به چه جزئیاتی توجه می‌کرده و در چه سطحی می‌اندیشیده‌ و عمل می‌کرده.

می‌دانم که یادش ما را رها نمی‌کند و او برایمان نوری است در تاریکی. به او تکیه می‌کردیم و حالا امید می‌دهد به آینده‌مان. همه را می‌دانم. و درست است که حافظ می‌گوید:
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق»
اما با همه‌‌ی این‌ها، باز این حرف ابتهاج هر بار نزدیک عید و در سالگرد رفتن او رهایم نخواهد کرد:
«این چه رازی است که هر سال بهار
با عزای دل ما می‌آید؟»

«اسفند۱۴۰۳ در آستانه‌ی سومین سالِ بی‌بهار»
      
191

17

(0/1000)

نظرات

نام و یادش گرامی و درجاتش نزد خداوند متعالی تر

یک روز که بمناسبتی کاری با ایشان داشتم به مسجد صاحب الزمان(عج) رفتم، من را کنار خود نشاندند و به خادم مسجد گفتند که برایم چایی بیاورند، چایی را خوردیم و بعد صبحت را شروع کردیم، همین احترام ساده ای که به من گذاشتند برایم خیلی با ارزش و دوست داشتنی بود و به من احساس صمیمت و صفا میداد، انگار نه انگار که او عالمی و مسئولی مهم در استان است، 
به همین سادگی با همه به گونه ای رفتار میکرد که انگار  دارای جایگاه ممتازی هستند و براستی که خوب فهمیده بود زیرا که ما همه انسانیم و از جهت انسانیتِ خود جایگاه ممتازی داریم اگر خود قدر فطرت خداجویمان را بدانیم.
1

4

دقیقاً همینگونه بودند 

2

چقدر حیف که ایشون رو دیر شناختیم، در حالی که با بسیاری از نزدیکان شون در ارتباط بودیم..
سلب شدن توفیق می تونه به همین وضوح رخ بده!!
1

2