یادداشت فاطیما

فاطیما

فاطیما

5 ساعت پیش

        دل‌نگاره‌ای از یک ناشناس
(این یادداشت تقریبا ارتباطی به کتاب ندارد!)

بهخوان را مدت زیادی است که می‌شناسم، دو سال و خرده‌ای، آن موقع‌ها هنوز 20.000 هزار کاربر داشت. و حتی اگر درست یادم باشد یک مدت رنگی بود، بهخوان طی این سال‌ها یواش یواش رشد کرد، فهرست کاربران را گذاشت کنار صفحه‌ی اول، تنظیماتش را عوض کرد که به دلخواه خود چه چیزی را ببینیم، رفت نمایشگاه کتاب، باشگاه کتابخوانی راه انداخت، گفت و گوی خصوصی گذاشت و هزاران امکان دیگر؛ من هم در این اثنا هم از رشد او خوشحال می‌شدم و هم با رشد او رشد می‌کردم، نشرهای جدید را شناختم، کتاب های آشنا و ناآشنا را شناختم، دیگر می‌توانستم ادعا کنم ریش سفیدهای کتابخوان را می‌شناسم یا می‌دانم معمولا در چه موضوعاتی فعالیت می‌کنند .
اما عجیب است نه؟ شما هم خندیدید؟ کاربر نه چندان "شناسی" همچین ادعای بزرگی می‌کند در حالی که خودش انگار کلا ده کتاب خوانده! و برای آن ده کتاب هم فقط دو یادداشت نوشته! تازه یک بلاگر ساده هم که نیست و مجبور است برای نوشتن حرف‌هایش پای "دشمن عزیز" را وسط بکشد. واقعا که! عجب سابقه‌ی درخشانی!
این تناقض مدت زیادی من را هم درگیر کرده بود. نزدیکانم در دیدارهای حضوری از پرگویی‌هایم کلافه می‌شوند اما فاطیمای مجازی حتی از اینکه یک نظر زیر یادداشت دیگران بگذارد واهمه دارد!
در این مدت هروقت می‌خواستم چیزی منتشر کنم همیشه سر تا ته بهخوان را می جستم، همیشه تمام یادداشت‌ها ، بریده‌ها، حتی نظرات یا تعداد پسندها را می دیدم و در این حین مدام ایده‌هایم آب می‌رفت و انگیزه‌ام خاموش می‌شد. همیشه مراقبت می‌کردم مبادا حرف تکراری‌ای بزنم که قبلا گفته شده است، مبادا مخالف کسی حرف بزنم که همه او را می‌پرستند و بر اسمش قسم می‌خورند، فلان قسمت کتاب از نظر خودم جذاب بوده، چرا باید برای دیگران مهم باشد؟
دیده شدن یا نشدن، برداشت‌های درست یا نادرست از یک پیام، شنیدن نظرات موافق و مخالف، تعداد بازدیدها و پسندها و خلاصه هر پیامدی که یک متن در فضای مجازی می تواند داشته باشد، ارزش‌های افزوده‌‌ای بود که بر اصل ارزش خواندن و نوشتن می چربید و سد راهی بود که من را به فاطیمای الان تبدیل کرد، فاطیمای تماشاگر.

اما بالاخره تصمیم را گرفتم. تصمیم گرفتم هرازگاهی به خودم یادآوری کنم این وسواس فکری که چیزی را بگویم و طوری بگویم که هیچ‌کس تا به حال نگفته، درواقع توهمی بیش نیست، اگر بخواهم طبق این مبنا دست به عمل بزنم در واقع با احترام باید درِ بهخوان و گودریدز و حتی درِ هزاران کتاب و مجله در تاریخ را گل بگیرم چرا که: همیشه کسی در تاریخ پیدا می‌شود که قبل از تو سخن گفته باشد!
تصمیم گرفتم بپذیرم انسان‌ها هم‌زمان هم به تکرار و هم به تنوع علاقه دارند، شاهدم در بهخوان چند روز یک‌بار بحث از کتاب‌های به اصطلاح ترند داغ است و از جذابیت نمی افتد، (کتابخانه نیمه شب هنوز خوانده می‌شود و یادداشتش به یادداشت‌های پیشنهادی می رود!) از آن طرف یادداشت‌ها درباره‌ی یک کتاب واحد آنقدر متنوع هستند که حیرت می کنم، کاربری  گویی در یادداشتش از پایان‌نامه‌ی خود دفاع می‌کند، کاربر دیگری خاطراتی که کتاب برایش تداعی می‌کند را روایت می‌کند و دیگری صرفا "وایب" خوبی از کتاب گرفته است.

حالا چرا من در این مسیر قدم نگذارم؟ چرا تلاش نکنم من هم ردپایی به جا بگذارم و به آن افتخار کنم؟ ردپایی هرچند کوچک و تکراری، ردپایی شاید مثل "چهار ستاره، خوب بود، پیشنهاد می شه"... 
      
6

2

(0/1000)

نظرات

جمله طلایی  متنت این بود  « این وسواس فکری که چیزی را بگویم و‌ طوری بگویم که هیچ‌کس تا به حال نگفته، در واقع توهمی بیش نیست»
والا به خدا که همین طوره!
اون چیزی که گفته نشه،وجود نداره . بگو !
حتما شنیدی میگن همه ی قصه های دنیا قبلا تعریف شده، از یه جایی به بعد قصه ی جدید یعنی تعریف کردن قصه ی قبلی، یه طور دیگه!
امیدوارم اینجا بیشتر بنویسی.

0