فاطیما

فاطیما

@fatimah
عضویت

اردیبهشت 1402

41 دنبال شده

55 دنبال کننده

یادداشت‌ها

فاطیما

فاطیما

1 ساعت پیش

        دل‌نگاره‌ای از یک ناشناس
(این یادداشت تقریبا ارتباطی به کتاب ندارد!)

بهخوان را مدت زیادی است که می‌شناسم، دو سال و خرده‌ای، آن موقع‌ها هنوز 20.000 هزار کاربر داشت. و حتی اگر درست یادم باشد یک مدت رنگی بود، بهخوان طی این سال‌ها یواش یواش رشد کرد، فهرست کاربران را گذاشت کنار صفحه‌ی اول، تنظیماتش را عوض کرد که به دلخواه خود چه چیزی را ببینیم، رفت نمایشگاه کتاب، باشگاه کتابخوانی راه انداخت، گفت و گوی خصوصی گذاشت و هزاران امکان دیگر؛ من هم در این اثنا هم از رشد او خوشحال می‌شدم و هم با رشد او رشد می‌کردم، نشرهای جدید را شناختم، کتاب های آشنا و ناآشنا را شناختم، دیگر می‌توانستم ادعا کنم ریش سفیدهای کتابخوان را می‌شناسم یا می‌دانم معمولا در چه موضوعاتی فعالیت می‌کنند .
اما عجیب است نه؟ شما هم خندیدید؟ کاربر نه چندان "شناسی" همچین ادعای بزرگی می‌کند در حالی که خودش انگار کلا ده کتاب خوانده! و برای آن ده کتاب هم فقط دو یادداشت نوشته! تازه یک بلاگر ساده هم که نیست و مجبور است برای نوشتن حرف‌هایش پای "دشمن عزیز" را وسط بکشد. واقعا که! عجب سابقه‌ی درخشانی!
این تناقض مدت زیادی من را هم درگیر کرده بود. نزدیکانم در دیدارهای حضوری از پرگویی‌هایم کلافه می‌شوند اما فاطیمای مجازی حتی از اینکه یک نظر زیر یادداشت دیگران بگذارد واهمه دارد!
در این مدت هروقت می‌خواستم چیزی منتشر کنم همیشه سر تا ته بهخوان را می جستم، همیشه تمام یادداشت‌ها ، بریده‌ها، حتی نظرات یا تعداد پسندها را می دیدم و در این حین مدام ایده‌هایم آب می‌رفت و انگیزه‌ام خاموش می‌شد. همیشه مراقبت می‌کردم مبادا حرف تکراری‌ای بزنم که قبلا گفته شده است، مبادا مخالف کسی حرف بزنم که همه او را می‌پرستند و بر اسمش قسم می‌خورند، فلان قسمت کتاب از نظر خودم جذاب بوده، چرا باید برای دیگران مهم باشد؟
دیده شدن یا نشدن، برداشت‌های درست یا نادرست از یک پیام، شنیدن نظرات موافق و مخالف، تعداد بازدیدها و پسندها و خلاصه هر پیامدی که یک متن در فضای مجازی می تواند داشته باشد، ارزش‌های افزوده‌‌ای بود که بر اصل ارزش خواندن و نوشتن می چربید و سد راهی بود که من را به فاطیمای الان تبدیل کرد، فاطیمای تماشاگر.

اما بالاخره تصمیم را گرفتم. تصمیم گرفتم هرازگاهی به خودم یادآوری کنم این وسواس فکری که چیزی را بگویم و طوری بگویم که هیچ‌کس تا به حال نگفته، درواقع توهمی بیش نیست، اگر بخواهم طبق این مبنا دست به عمل بزنم در واقع با احترام باید درِ بهخوان و گودریدز و حتی درِ هزاران کتاب و مجله در تاریخ را گل بگیرم چرا که: همیشه کسی در تاریخ پیدا می‌شود که قبل از تو سخن گفته باشد!
تصمیم گرفتم بپذیرم انسان‌ها هم‌زمان هم به تکرار و هم به تنوع علاقه دارند، شاهدم در بهخوان چند روز یک‌بار بحث از کتاب‌های به اصطلاح ترند داغ است و از جذابیت نمی افتد، (کتابخانه نیمه شب هنوز خوانده می‌شود و یادداشتش به یادداشت‌های پیشنهادی می رود!) از آن طرف یادداشت‌ها درباره‌ی یک کتاب واحد آنقدر متنوع هستند که حیرت می کنم، کاربری  گویی در یادداشتش از پایان‌نامه‌ی خود دفاع می‌کند، کاربر دیگری خاطراتی که کتاب برایش تداعی می‌کند را روایت می‌کند و دیگری صرفا "وایب" خوبی از کتاب گرفته است.

حالا چرا من در این مسیر قدم نگذارم؟ چرا تلاش نکنم من هم ردپایی به جا بگذارم و به آن افتخار کنم؟ ردپایی هرچند کوچک و تکراری، ردپایی شاید مثل "چهار ستاره، خوب بود، پیشنهاد می شه"... 
      

0

فاطیما

فاطیما

1403/6/22

        بسم الله
فارنهایت ۴۵۱ داستانی پادآرمانشهری درباره‌ی زمانی هست که خوندن کتاب جرم محسوب می‌شه و کتاب‌ها رو هر کجا پیدا کنن، می‌سوزونن. مانتگ، شخصیت اول داستان هم یک آتش‌نشانه (دراصل آتش‌فشان) که شغلش سوزندن کتاب‌هاست؛ تا اینکه یک‌شب با دختری به اسم کلاریس آشنا می‌شه و...

۱. آغاز تا میانه‌ی کتاب عالیِ عالیِ عالی بود (هیجان‌زدگی!)، کاملا با مانتگ همذات‌پنداری می‌کردم، حس تنهایی، ترس و سردرگمی‌اش رو درک می‌کردم و هرجا وارد خطر می‌شد من هم استرس می‌کشیدم. ولی نویسنده خیلی سریع داستان رو جمع کرد، هرچند که گره‌گشایی جالب و پیش‌بینی‌ناپذیری داشت. برعکس نظر بعضی از دوستان که گفته بودن ای کاش کتاب در حد داستان کوتاه می‌موند، من فکر می‌کنم جای پرداخت بیشتری داشت و حتی می‌تونست یه مجموعه‌ی چندجلدی بشه و ادامه پیدا کنه. 

۲. دغدغه‌ی اصلی نویسنده از نوشتن این کتاب، نگرانی از فراموش‌شدن فرایند تفکر در انسان مدرنه؛ ولی علاوه بر اون از خیلی چیزهای دیگه هم حرف می‌زنه. از زنجیر دست‌وپاگیر تبلیغات، تا به قول خودش "مصنوعی‌شدن" انسان‌ها در صنعت مد و زیبایی، تا استثمار استعمارگران از کشورهای دیگه و ایجاد "نفرت"، تا جنگ‌هایی که حتی در دنیای مدرن‌شده هم ادامه دارن، و تا خرخره خفه شدن تو" تفریح و لذت" ولی تهی شدن زندگی از معنا و به طور کل تنهایی انسان مدرن. چقدر تلخه که خیلی از چیزهایی که نویسنده پیش‌بینی‌شون کرده بود، الان به واقعیت پیوسته. 

۳. موضع‌گیری نویسنده رو خیلی دوست داشتم و تحسینش کردم. پدیده‌های مدرن رو به طور مطلق نفی نکرده بود بلکه اعتقاد داشت باید در حد اعتدال باشن. و از طرفی هم از اون شیفته‌زدگان کتاب نبود که فقط با بوی کاغذ آرامش می‌گیرن(😅) 
این قسمت از کتاب خیلی خوب موضعش رو نشون می‌ده: 
"چیزی که تو لازم داری کتاب نیست، بعضی از چیزهاییه که یه وقتی تو کتاب‌‌ها بود. همون چیزها می‌شد امروز توی "خانواده‌های اتاق نشیمن" [همون تلویزیونه] هم باشه. همون جزئیات و آگاهی بی‌حد و حصر رو می‌شد امروز از طریق رادیوها و تلوایزرها ارائه کرد، ولی این‌طور نیست.... کتاب‌ها فقط ظرف‌هایی بودن که ما کلی از چیزهایی که می‌ترسیدیم یادمون بره توی اون‌ها ذخیره می‌کردیم. هیچ جادویی توی کتاب‌ها نیست. فقط حرف‌های توی کتاب‌هاست که جادوییه. جادوی کتاب‌ها اینه که تکه‌های دنیا رو برای ما به هم وصل می‌کردن و یه کل می‌ساختن. "

۴. با اینکه اول یادداشت کلی برای نویسنده تره خرد کردم که خیلی خوب شخصیت‌ها و حال‌وهواشون رو درآورده بود، ولی باید اعتراف کنم که این درمورد دیالوگ‌های مانتگ و فیبر صادق نیست (هرجا فیبر می‌خواست صحبت کنه دلم می‌خواست خفه‌اش کنم!). دیالوگ‌های مانتگ و فیبر خیلی طولانی و تصنعی بودن و انگار همه‌اش داشتن هندوانه زیربغل هم می‌ذاشتن! 

۵. من درست‌وحسابی نتونستم فضا رو مجسم کنم، به خصوص اون تلویزیون دیواری‌ها رو، نفهمیدم چجوری کار می‌کنن، فقط تلویزیون هستن؟ یا تماس تصویری‌ان؟ یا چی؟ حالا یا مشکل از من بوده یا نویسنده واقعا کم‌کاری کرده و باید بیشتر توضیح می‌داده. (اگه شما فهمیدین خوشحال می‌شم به منم بگین) 

۶. داستان ارجاع به کتاب مقدس و آثار کلاسیک داره که اگر پیش‌زمینه‌ای ازشون داشته باشین، قطعا بهتون کمک می‌کنه و شاید درک عمیق‌تری از اثر داشته باشین.

۷. برای خوندن پیشنهاد می‌کنم؟ دویست‌درصد! 

"جنایت‌های بدتر از کتاب‌سوزاندن وجود دارد، یکی از آنها کتاب‌نخواندن است." 
      

6

فاطیما

فاطیما

1403/6/16

        بسم الله
این کتاب اولین مواجهه‌ی من با اریک امانوئل اشمیت بود، قبل از آن فقط نمایش تلویزیونی خرده‌جنایت‌های زناشوهری، مقتبس از کتاب او را، دیده بودم. 
کتاب شامل پنج داستان کوتاه است که همه از زاویه‌ی دید یک زن بیان شده است. 
داستان‌ها به ترتیب:
۱. یک روز قشنگ بارانی (۴/۵): پایان جذابی داشت. 
۲. غریبه (۵/۵): به نظرم بهترین داستان این مجموعه بود. موضوع جذاب و پیش‌بینی‌ناپذیر و تعلیق عالی (فقط چرا آخرش کل گره‌گشایی رو گذاشتی تو دهن یکی از شخصیت‌ها مرد! بابا نمی‌گفتی هم خودمون فهمیده بودیم ها!) 
۳. ادت معمولی (۴/۵): به نظرم معمولی بود، مانند اسمش (هر چند غافلگیری‌هایی هم داشت.).حالا این عیب داستان محسوب می‌شود؟ فکر نمی‌کنم. به نظرم نویسنده از قصد آن را معمولی نوشته بود تا عامه‌پسند (نه به معنای منفی) باشد، همانطور که شخصیت نویسنده در این داستان اینگونه می‌نوشت. 
۴. تقلبی (۳/۵): اصلا باهاش ارتباط نگرفتم. 
۵. زیباترین کتاب دنیا (۴/۵): ایده‌ی جدید و پایان دلچسب. 

*در کل وزن بیشتر این داستان‌ها در پایانبندی پیش‌بینی‌ناپذیر بود که به نظرم در بعضی، نقطه قوت و در بعضی، نقطه ضعف داستان شده بود.(آیا روش نویسندگی اشمیت اینگونه است؟) 
      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.