یادداشت سعید بیگی
1403/12/17
نثر کتاب خوب بود و مشکل کوچکی داشت که پدر اعصابم را درآورد و آن هم مشکل همیشگی این سری ترجمهها یعنی ـ کوفت و کوفتی و تمام فامیلها و خاندانش ـ بود. داستان در بارۀ یک مرد میانسال ـ کارمایکل ـ است که در هفده سالگی چند نفر او را روی پل رودخانه در اسپوکِن واشنگتن میبرند و دستش را روی ریل میگذارند و قطار سر میرسد و ... . در این اثر مک دونا هم، هر چند گاهی خون و خونریزی و خلاف و خشونت و بریدن دست و این موارد دیده میشود و فضایی تیره و تار دارد، اما نوعی بلاهت در شخصیتهای نمایش را شاهدیم. یعنی آدمهای نمایش در عین اینکه کارهای خطرناک و خلاف انجام میدهند، رفتارهای احمقانهای دارند که میزان تنفر خواننده از آنها را کاهش میدهد و قابل تحملترشان میکند. نکتۀ جالب دیگر اینکه مادر کارمایکل حاضر است، درد ناشی از افتادن و شکستن قوزک پایش را تحمل کند، اما به پلیس تلفن نکند؛ چون میترسد که بیایند و مجلههای پسرش را ببینند و برای پسرش دردسر درست شود. این در حالی است که کارمایکل یک چمدان پر از دستهای قطع شده به همراه دارد و این مادرش را نگران نمیکند؛ هر چند از ریز کارهای او خبر دارد. این نمونۀ همان شیرینی و سادگی یا همان بلاهت آدمهای داستان است که باعث میشود از هیچ کدام از آنها متنفر نشویم. و البته تا پایان داستانِ نمایش هم روشن نشد که چه کسانی و چرا دست کارمایکل را قطع کردند و از این کار چه هدفی داشتند؟ هر چند بارها و بارها از زبان خودِ او این داستان را شنیدیم و مرور کردیم. به نظرم این اثر مک دونا نسبت به آثار قبلی، به ویژه «ستوان آینیشمور» ملایمتر و قابل تحملتر بود و از آن صحنههای وحشتناک آن داستانها، در اینجا خبری نیست.
(0/1000)
نظرات
1403/12/17
درود و خداقوت بله اسم نمایشنامه کمی ترسناک و عجیب است و البته فضای کارهای «مکدونا» معمولا همین طور است. 💐
1
آذر دخـت
1403/12/17
1